رفتن به محتوای اصلی

جهان موازی
11.06.2021 - 22:31

جهان موازی

 

در این مقاله به مفاهیم " تنهایی" و تفاوت آن با "خلوتگزینی" از دریچهی روانشناسی و گاهاً فلسفی خواهم پرداخت، به اینکه، مفاهیمی همچون "دوستی" و "اعتماد" و "عشق" در جهان موازی چه معنایی دارند؟ رابطه این مفاهیم با "تنهایی" چیست؟ "خلوتگزینی" چه تفاوتی با "تنهایی" دارد؟ "خلوتگزینی"، "اعتماد و دوستی و عشق" را چگونه تعریف و تعبیر میکند. واکنش "انسان تنها" چه تفاوتی با "انسان خلوت گزیده" دارد؟ در جهان "انسان تنها" و "انسان خلوتگزیده" چه هست و چه نیست؟

در این مقاله با جدالهای بیرونی و درونی آدمی رو به رویم، جدال بر سر چیستیها و کیستیها.

اما شاید عجیب به نظر رسد اگر قاطعانه بنویسم؛ فقط کسی که قدرت دوستداشتن و عشقورزیدن دارد میتواند احساس تنهایی کند. از اینرو شاید پر بیراه نباشد که بگویم فقط کسی میتواند احساس تنهایی کند که قادر است عشق بورزد یا دوست کسی باشد.

تنهایی در هر گوشه و کنار زندگی و فضای اجتماعی جای گرفته است. حتی وقتی تجربهای را با دیگران در میان میگذارید، فقط میتوانید جنبههایی از تجربههایی را که منحصراً متعلق به شماست با آنها در میان بگذارید و هرگز نمیتوانید به طور کامل آن را به دیگران متنقل کنید. به عنوان مثال: وقتی احساس یاًس میکنید، میگویید که دلتنگاید. به تنگ آمدهاید. اما این دقیقاً وقتی به تنگ آمدهایم، چه حسی داریم، هرگز قابل انتقال به شکل کامل به دیگران نیست.

بدینترتیب کسی نمیتواند در احساس و چگونهگی آن حس با ما شریک باشد. چنین تجربیاتی به ما نشان میدهد که فاصلهای پر نشدنی میان ما و دیگران وجود دارد. در اینجا نمیخواهم بگویم که ما لزوماً خودمان را بیشتر از دیگران میشناسیم. چون هر چه باشد ما در خودفریبی نیز بسیار ماهریم. مثلاً ما هیچ وقت به اندازه وقتی که میخواهیم با خودمان صادق باشیم ماهرانه دروغ نمیگوییم.

ما میتوانیم از دیگران بگریزیم. اما از دست خودمان گریزی نداریم. ما رابطهای با خودمان داریم که نمیتوانیم با دیگران داشته باشیم و بخش مهمی از خودآگاهی ما ناشی از آگاهی از حدمان در دورههایی است که جدا از دیگران سپری میکنیم. اما آنچه عشق و دوستی را چنین خیالانگیز میکند دقیقاً همین رابطه با "دیگری" است. آن "دیگری" که متمایز از خود ماست و نه صرفاً رونوشتی یا سایهای از خودمان. بلکه شخصی که "خویشتن" ما را گسترش میدهد و امکان نگاهی از بیرون به این "خویشتن" را فراهم میآورد و بدینترتیب ارزش و اعتباری به ما میدهد که نمیتوانیم هرگز آن را از خودمان دریافت کنیم. این واقعیت که شخصی دیگر، یک "دیگری" است، همان چیزی است که به "عشق" و "دوستی" معنا میدهد.

"عشق" و "دوستی" تاریخچهای بعضاً پیچیدۀ خودشان را دارند که من در اینجا فرصت ادای حق مطلب را در مورد آنها ندارم. در عوض، باید به همین بسنده کنم که برخی از درک و برداشتها از ماهیت "دوستی" و "عشق" را برجسته کنم و بکوشم نکاتی را در بارهی پیامدهای "عشق" و "دوستی" برای "تنهایی" بیان کنم. علاوه بر این تا سدهی نوزدهم "دوستی" را نزدیکترین پیوند میدانستند که شخص میتوانست داشته باشد. اما پس از آن ازدواج صورت آن را برهم زد و چنین نقشی را به خودش گرفت.

فیلسوفان در بارهی "دوستی" کمتر از "عشق" نوشتهاند و هر گاه هم نوشتهاند بسیار هوشیارانهتر و از سر عقل نوشتهاند. همهی فیلسوفان به مسئله دوستی جنبهای آرمانی بخشیدهاند و کوشیدهاند آن را تا جایی که ممکن است واضح عرضه کنند، چون هدفشان راه یافتن به ذات مسئله بودهاست. از سوی دیگر، این بدان معناست که "عشق" چیزی مطلقاً دستنیافتنی در این دنیاست. به عکس، آنان "دوستی" را بهگونهای کاملاً این جهانی معرفی و عرضه کرده اند. دو فیلسوفی که به مسئله "دوستی" پرداخته اند "ارسطو و کانت" هستند. البته آنان "دوستی" را به شیوههای متفاوتی مورد بحث قرار دادهاند که البته جای شگفتی نیست چون آنان در جوامعی زندگی میکردند که فوقالعاده از نظر روابط اجتماعی متفاوت بودهاند.

"ارسطو" میان سه نوع از انواع دوستی تمایز قائل شدهاست. اما وجه مشترک در هر یک "محبت" است.

نخست:

دوستی "سودمند"؛ که خط فاضل و فاصلهاش بر مبنای سود هر چه بیشتر گذارده شدهاست. این نوع از دوستی دوام چندانی ندارد و علتش باز میگردد به تغییر نیازها و سودمندی هر کس از هر دیگری. به عبارتی نیازها بسته به تغییر شرایط زندگی تغییر میکنند و با این تغییرات آن دوستی نیز فرو میریزد. زیرا ریشه در خصائص شخصی ندارد. بلکه مبتنی بر چیزی کاملاً بیرونی است.

دوم:

دوستی مبنا بر "لذت"؛ این نوع از دوستی پایهاش بر مبنای معاشرت با دیگری است. با کسی که با او احساس خودمانی و راحتی میکنیم. اوقاتی خوش داریم. این دوستی نیز آسان است. اما شکننده است. زیرا لذات نیز تغییر میکنند.

سوم:

دوستی مبنا بر "فضیلت"؛ این نوع از دوستی ریشهاش در نیکیست و برابری. ریشهاش در شخصیت و نهاد و فردیت فرد است. چنین دوستی اگر چه پایدار است اما بسیار نادر است. زیرا بسیاری از افراد فاقد آن فضایلیاند که جزء مقتضیات این نوع دوستی باشد. چنین دوستی مانند " یک خویشتنِ دیگر" است اگر فردی چنین دوستی داشته باشد حتماً بیشتر اوقاتش را با آن دوست میگذراند و این بدان معناست که شخص نمیتواند دوستان زیادی از این نوع داشته باشد. زیرا این نوع دوستی، کم و بیش اقتضا میکند که شخص زندگیاش را وقف آن کند.

"کانت" نیز کم و بیش "دوستی" را همچون "ارسطو" تشریح میکند با یک پیشفرض قطعی که "اعتماد" است. شخص میخواهد محرم رازی داشته باشد که با او بیهیچ ترسی از خیانت، آنچه را در دل دارد در میان بگذارد. علاوه بر این دلگشودگی بنیانی حیاتی برای دوستی است. دوستان تمایل دارند به اندیشهها و احساسات یکدیگر گشودهدل باشند و با یکدیگر همدل بمانند. اما هر دوستی ممکن است دوست دیگر را، زمانی که احساس میکند او بر راه خطا میرود، نقد کند. تصحیح کردن یکدیگر یکی از کارکردهای مهم "دوستی" است.

"دوستی" مبتنی بر "صمیمتِ کانتی" برخلاف دوستی مبتنی بر "فضیلتِ ارسطویی"، لزوماً نیازمند این نیست که دو دوست بیشتر اوقاتشان را با هم بگذرانند. صرف ِاعتمادِ متقابل امکان میدهد که این دوستی "کانتی" در طول دورههای زمانی طولانی غیبت هم بپاید. این نوع دوستی در ذات خودش محدود است. زیرا در این نوع "دوستی" دوستان زیادی را با هم نمیگذرانند، نظیر رفتن به کنسرت یا تنیس بازی یا دوچرخه سواری و ..... در واقع، این دوستان حتی نیازی ندارند که در علائق و منافع یکدیگر هم شریک باشند. دوستی "کانتی" مبتنی بر سود و لذت نیست. هر کسی بار خویش را به دوش دارد. اما با این احوال دوستان باید این آمادگی را داشته باشند که در زمان نیاز با همه توان به کمک یکدیگر بشتابند.

کانت "دوستی" را راه حلی برای "تنهایی"مییابد و خاطرنشان میسازد که ما نیاز داریم در نظر دیگران معنا و مقصودی داشته باشیم. نشان دهیم که ارزشمندیم و از توجه و بازشناسی دیگران برخورداریم.

"دوستی" مبتنی بر "فضیلتِ ارسطویی" جانفرساست. زیرا در این نوع از دوستی گویی باید همه چیز را وقف او کنیم. متلاً دیگر جایی برای شغل یا خانواده یا دوستان دیگر و یا خلوت خودمان با خود نیست.

پیشفرض "عشق" در جهان موازی، دو فرد مستقل و جدا از هم هستند که میکوشند بر جدایی فائق آیند. افلاطون در "ضیافت" نطقی را از زبان "آریستوفانس" ارائه میدهد که چگونه در اصل نوع بشر متشکل از موجودی دو جنسی بود که یک صورت مردانه و یک صورت زنانه و چهار دست و پا داشت. این موجود چنان قدرتی داشت که برای خدایان تهدیدی جدّی محسوب میشد. در نتیجه "زئوس" آن را به دو نیم کرد. پس از آن که آدمی به دو نیم شد، هر نیمی در آرزوی رسیدن به نیمی دیگر ماند و این آرزو نامش "عشق" شد.

شاید از نماد این اسطوره بر مبنای تعریف "افلاطون" بود که "یونگ" نماد "آنیما ـ آنیموس" را در روانشناسی پایه ریخت.

با آن پیشفرض، ما باید خودمان را به شخصی دیگر متصل کنیم چون خودمان در خودمان ناقص هستیم. وقتی کسی عشق میورزد و متقابلاً دوست داشته میشود احساس تمامیت میکند. در میان عدهای دیگر این اعتقاد وجود دارد که عشق میتواند بر آن تنهایی که هر انسانی احساس میکند فائق آید.

در گفتهی "آریستوفانس" یکی از ویژگیها این است که همیشه یک شخص برای هر کسی وجود دارد که آن زوجی درست و مناسب برایش به حساب میآید و اگر ما فقط بتوانیم آن شخص را بیابیم همه مشکلات ما از میان میرود. اگر چنین شخصی را بیابیم در واقع شخصی را یافتهایم که تکمیلمان میکند و به زندگیمان آن معنایی را میبخشد که نداشت. مشکل تعبیری که "آریستوفانس" عرضه میکند این است که بار سنگین ناممکنی را بر دوش محبوب و کلاً رابطهی عاشقانه میگذارد. این که انتظار داشته باشیم شخص دیگری به ما تمامیت ببخشد و به وحدتی بیگسست با ما برسد، در واقع قراردادن آن شخص در موقعیتی لاعلاج است. از این منظر، برای آن شخصِ دیگر چارهای نمیماند جز این که؛ نتواند خواستهی ما را برآورده کند". آن دیگری همیشه در جدایی خواهد ماند. همیشه "دیگری" خواهد ماند، حتی اگر نشئهی عشق ما را برای مدتی ناهشیار گرداند.

این نمیتواند جزء مسئولیتهای شخصی دیگر باشد که به زندگی ما آن معنایی را که ما میخواهیم ببخشد. مشکل اصلی دیگر در این نوع اندیشه این است که در واقع "عشق" را دستنیافتنی میکند، چون ما هرگز نمیتوانیم شخصی را بیابیم که با او احساس هماهنگی مطلق کنیم. ممکن است ما تا روز مرگمان با خودمان بگوییم که؛ آری ..."من قدرت عشق ورزیدن را دارم. اما هرگز آن شخص درست و مناسب را نیافتم". اما وقتی ما به دنبال شخصی هستیم که چنین تطابق دقیقی با تصور ما ندارد و فهرست بیپایانی از مختصات مورد نظرمان را تصویر میکنیم و کوچکترین انحرافی از آن را مجاز نمیشماریم حتماً باعث میشود که هرگز در زندگیمان به شخصی حقیقی بر نخوریم که با همهی این معیارهای ما جور در بیاید. اما اگر ما عمرمان را به سر ببریم و نتوانیم شخصی را پیدا کنیم که به او عشق بورزیم ـ نه به این دلیل که تنها و منزوی و جدا افتاده زندگی میکنیم. بلکه به این دلیل که هیچ یک از اشخاص حقیقی که با آنها آشنا میشویم با معیارهای ما نمیخوانند ـ بهتر و دقیقتر آن است که بگوییم ما عملاً قدرت عشقورزیدن به کسی را نداریم. چون درک و برداشت ما از عشق امکان هر گونه عشق عملی را در زندگیمان منتفی میسازد.

گفتههای "آریستوفانس" با آنکه بسی پیش از دوران "رمانتیسم" ایراد شده است، تجسم "عشق رومانتیک" است. در اینگونه از صورت "عشق"، محبوب ابعاد الهی پیدا میکند.

"ورتر" "گوته" تصوری از "عشق" را اشاعه میدهد که حتی بیش از این از مخدرهای احساسی نیرو میگیرد. او از لذتی حرف میزند که از آزادی و تنهایی خویش میبرد. جهان "ورتر" در درون اوست. او پس از ملاقات با "شارلوته" است که عاشقش میشود. از پیلهی تنهایی بیرون میجهد و بیوقفه در آرزوی دیدار او میشتابد. "شارلوته" معنای زندگیش میشود و جای شگفتی نیست که عشق "ورتر" به "شارلوته" از همان ابتدا محکوم به شکست است.

وقتی سراغ داستانهای عشقی مشهور میرویم، با شگفتی میبینیم که چه قدر تعداد اندکی از آنها مربوط به عشقی به درازای عمر است؛ بهعکس اکثر آنها در وصف سرمستی نخستین عشق هستند. زندگی "رمئو و ژولیت" چه شکلی پیدا میکرد اگر جان بهدر میبردند. ازدواج میکردند و به میانسالی میرسیدند؟ آیا واقعاً ممکن بود که همان شور و شوق و اشتیاق در آنها غالب باشد؟ این سؤالات در نمایشنامه جایی ندارد.

در مورد فیلم "تایتانیک" چطور؟ اگر کشتی به کوه یخ برخورد نمیکرد و صحیح و سالم به نیویورک میرسید قصهی "رُز" اشرافی و "جک" بیپول فقیر به کجا میرسید؟

در مورد رمان "آنا کارنینای تولستوی" چه؟ براستی آیا آنا" به زیر قطار رفت و مُرد؟ اگر او به عشقش میرسید چه میشد؟

در تمام این متنهای عاشقانه، پردایشدهندگان هرگز و یا اصلاً از دغدغههای روزمرهی بین فردی سخن نمیرانند. این دغدغهها اصلاً حس نمیشود. نظیر این واقعیت ممکن که یکی از دو طرف عادتهای سادهای داشته باشند که طرف مقابل را عصبانی و یا سرخورده کند.

عاشقشدن بخش مهم زندگی است. اما به هر روی فقط یک بخش از "عشق" است. عاشقشدن نه تنها فرد را کور میکند، بلکه همانطور که "هایدگر" میگوید، فرد را قادر به دیدن چیزهایی میکند که اگر عاشق نباشی قادر به دیدن آنها نیستی. اما نباید نادیده گرفت که عاشقشدن پدیدهایست تک بُعدی و تک کانونی.

تمام داستانها و رمانهای عشقی محدود به بُرش بسیار کوچکی از "عشق" هستند، محدود به آغاز آن، به همان نقطهای که تازه "عشق" دارد پا میگیرد. اما عاشقشدن منظری است که رمانتیکها برای نگاه به جوهر عشق برگزیدهاند. شاید این داستانها تصویر خوبی از چگونهگی آغاز عشق به دست دهند، اما تصویر خوبی از گسترش و روشنشدن ابعاد گوناگونی از آن به دست نمیدهند.

در "عشق" محور تلخاندیشی قائم است. تمام اشعار کلاسیک ایرانی و غیرایرانی، رمانها و داستان مملو از این تلخاندیشی نسبت به معشوق و عشق است و هیچیک از ما از تجربهی اینگونه شکگرایی در امان نیستیم. چه در مقام کسی که تردید میکند و چه در مورد کسی که مورد تردید قرار میگیرد.

و حالا "هویت" ما در برابر عشق و دوستی و اعتماد چیست؟چگونه است؟ هویت ما چه میشود؟

وقتی عاشق میشویم احساس میکنیم به وحدت کامل رسیدهایم، اما این یک پارچهگی با کسی است که او را کاملاً نمیشناسیم و او هم کاملاً ما را نمیشناسد. در این خلال هر چه این رابطه در طول زمان بیشتر پرورانده میشود، میبینیم که آن شخصِ دیگر متفاوت از آنی است که ابتدا گمان میبردیم، و آن شخص دیگر هم به همین نتیجه نائل میشود. علت این امر، ناشی از "ماهیت عشق" نیست. بلکه ناشی از "هویت پنهانی" ماست که پیش از این آن را آشکار نساختهایم. آنچه پریشانکننده است آن خصیصههایی است که آن هماهنگی متصّـور را فرو میریزد؛ یعنی آن چه در فلسفه افلاطونی "وحدت بیگسست" خوانده میشود، همچنان که در عرفان "ایرانی ـ مولوی" خوانده میشود، افسانهای بیش نیست. "عشق حقیقی" نوعی همزیستی است. نوعی یگانهگی بین دو تن. اما نوع یگانهگی که به هیچ روی بیشکاف و بیگسست نیست. ولی یکپارچهگی است که تفاوتها را میتواند در دل خودش جای دهد. واقعیت این است که هر رابطهای گاهاً از یاًس و سرخوردهگی همراه است. اما این نشانههایی نیست که تصّورکنیم عشق وجود ندارد و یا به پایان رسیده است. این نشانه از "هویت پنهانی" ما و آن دیگری دارد که به هر دلیلی یا نخواسته و یا نتوانستهایم آن را آشکار کنیم. این نشان از آن است که نتوانستهایم هویت خود و آن دیگری را بشناسیم.

وحدت در عشق همواره حاوی دو تنهایی است. وقتی آن وحدت افسانهای دوران عاشقی و عاشقشدن به پایان میرسد یا به دیوار سخت واقعیت برخورد میکنیم و خودمان را از این رابطه کنار میکشیم تا دوباره عاشق شویم و یا لابد با عشق دیگری که تازه است، جایگزینش مینماییم. در هر حال این به معنای زیستنی است که در آن نه هیچ کس میتواند ما را به درستی بشناسد و نه ما در آن میتوانیم کس دیگری را بشناسیم. یک گزینه دیگر هم در میان است؛ این که اساساً وحدت "افلاطونی ـ مولوی" راکنار بگذاریم و "واقعیت تنهایی" بشری را بپذیریم و در عین پذیرش این تنهایی معتقد باشیم در دل آن جایی هم برای نزدیکشدنِ دو انسان ِتنها به یک دیگر وجود دارد.

بیتردید ما همه بر اهمیت دوستی و عشق در زندگی بشری و نقش آنها برای غلبه بر تنهاییای که همهمان در معرضش هستیم، واقفیم اما باید این را هم همواره در ذهن داشته باشیم که دوستی و عشق در زندگی هرگز عملاً تحقق کامل پیدا نمیکند. کمالگرایی اجتماعی نه در خدمت دوستی است نه در خدمت عشق. چون جایی برای گسستن از درک و برداشت آرمانی از چنین رابطههایی که پر از ظرافت هستند باقی نمیگذارند. اما دقیقاً همین کمالگرایی اجتماعی است که در میان افراد "تنها" شایع است. "فرد تنها" فکر میکند که مورد محبت کسی نیست و هیچ کس نمیخواهد با او دوست شود. اما شاید مشکل دقیقاً همین است که چون از "عشق" و "دوستی" توقع بسیار ناممکنی دارد نمیتواند محبت یا دوستی کسی را جلب کند.

ما در زندگیمان نیازمند دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگران کسی باشیم، و کسی هم نگران ما باشد. وقتی نگران کسی هستیم دنیا برایمان معنا پیدا میکند. این نگرانی نسبت در مورد دیگران است که به ما شخصیت میدهد. در واقع ما همان نگرانیهایمان هستیم. اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. ما فقط جلبگ هستیم.

اگر صرفاً نگران خودمان باشیم در یک دور باطل گرفتار میآییم. ما نیاز داریم که نیازمندمان باشند. ما نیازمند این هستیم که قدر کسانی را بدانیم که قدر ما را میدانند.

هویت ما در عمق وجود خود ما، منفصل از دیگران جای ندارد. بلکه در دل رابطه و وابستگیمان به دیگران است که جای میگیرد. دقیقاً به همین دلیل است که وقتی روابطمان با دیگران به هم میخورد به هویت شخصیمان آسیبی وارد میشود. وقتی دلبسته و وابستهی دیگران نیستیم در سطحی پایینتر از آن چه هستیم قرار میگیریم. صرفاً به این دلیل ساده که بخشهای کانونی از ما شکل نایافته باقی میماند. نهایتاً برای این پرسش که چرا باید با فلانی دوست شوم یا رابطهی عاشقانهای با بهمانی پیدا کنم، یک پاسخ بیشتر وجود ندارد جز این که؛ فلانی مرا به سطح بالاتر از خودم ارتقاء میدهد که در غیر اینصورت نمیتوانستم بدان برسم. چنین است که میتوان گفت انگیزههای خودخواهانه همواره در دوستی و عشق درکارند. اما در عین حال باید اذعان کنیم که یکی از بهترین بخشهای وجود ما توانایی ما برای خواستن و انجامدادن بهترینها برای دیگران بدون فکرکردن به سودِ خویشتن است. بخش بزرگی از پاسخ به این سوال که، من که هستم؟ این است که من دوست فلانی یا عاشق فلانی هستم.

وقتی به خودمان فکر میکنیم آن "خودمان" بخشی است از "ما". این بدانمعنا نیز هست که "عشق و دوستی" ما را در مسیری متفاوت از فردیتمان قرار میدهد.

یکی از موضوعات محوری در فلسفهی "کارل یاسپرس" "تنهایی" است. او مینویسد:" وقتی از "من" سخن میگوییم یعنی از "تنهایی" سخن میگوییم. هر کس که واژهی "من" را به زبان میآورد، فاصلهای میان خودش و دیگران برقرار میکند و دایرهای دور خودش میکشد. "تنهایی" حاصل "من بودن" است. فقط جایی به "تنهایی" برمیخوریم که "منها" وجود دارند. اما هر جا "منها" هستند عطشی هم برای منّیت وجود دارد و هم عطشی برای تنها ماندن. اینجاست که مصیبت "من" ماندن و "فرد" ماندن به دنبالش میآید.

در وجود آدمها تناقضی ذاتی وجود دارد که هم دلشان میخواهد آنها را به حال خود بگذارند و هم دلشان میخواهد تعلقی عمیق به دیگران داشته باشند.

به قول "یاسپرس"؛ "تنهایی" به نحوی علاجناپذیر، وابستهی جدا افتادن از دیگران است و این به نوبهی خودش وابستهی قوههای ارتباطی ماست. بنابر این وظیفهای که همهی افراد مجبورند به انجام برسانند این است که بر تنهایی خویش از طریق ارتباط، بدون از دستدادن خویشتن خویش، غلبه کنند. یعنی ارتباط انسانی غالباً این خصیصه را دارد که کوششی عاجزانه برای برقرارکردن ارتباط در میان "تنهایان" است.

از نظر "یاسپرس" فقط یک تجربهی واقعی وجود دارد که در آن احساس فردیت و احساس تعلق میتواند همراه با هم وجود داشته باشد و آن؛ عشق میان دو فرد است که در یک سطح با هم ارتباط برقرار میکنند. اما چنین عشقی فوقالعاده نادر است و بیش از آن که بخواهد واقعی باشد، آرمانیست.

اما عشقی هم هست که این چنین نادر نیست. آرمانی نیست. اما اوقات تنهایی را برطرف میکند. حتی اگر بعضاً طرفین عشق احساس تنهایی کنند. اما چنین عشقی هیچ ضمانتی ندارد. حتی اگر احساس تعلقی چنان عمیق به شخص دیگری داشته باشیم، چیزی ضامن عدم تغییر و دگرگونی آن نیست. هر رابطهای به هر حال در حال جنبش و تغییر است و حتی اگر احساس تعّلقی فوقالعاده عمیق به دیگری داشته باشیم همیشه نوعی فاصله و نوعی تنهایی در این میان هست که خواه ناخواه باید آن را پذیرفت.

داستانهای آرمانیشده در بارهی ماهیت عشق ما را به بیراهه میکشاند و کار پیبردن به این را که عشق دقیقاً همان چیزی است که بیش از هر چیز واقعی است، دشوارتر میسازد. حال فرقی نمیکند شکاکان و تلخاندیشان در باره "عشق" چه بگویند. اما اگر تصویری چنین آرمانی به دست دهیم که هرگز هیچ کس قادر به رسیدن به آن نباشد، در واقع امکان ارضای نیازمان به "عشق و دوستی" را برای همیشه ناممکن کردهایم و با این کار صرفاً مُهر تأیید محکمی بر محتومیت زندگی در تنهایی را به خود زدهایم.

تلخاندیشان میگویند:" ما همه محکوم به نوعی تنهایی هستیم.". اما آدمهای تنها میتوانند آدمهای تنهای دیگری را بیابند و بدینترتیب این "تنهایان" دیگر خیلی هم "تنها" نمیمانند!

به قول "ریلکه"؛" میتوان به عشقی دست یافت که از دو "تنها" حفاظت میکند و به آنها امنیت میبخشد."

اکنون کمی از رابطهی "تنهایی" با سلامت خواهم نوشت. اما پیش از آن این نکته قابل ذکر است که؛ "تنهایی" مقولهی روانپزشکی نیست، ولی مسئله روانکاوی هست."تنهایی" میتواند جنبهای آسیبشناختی پیدا کند، خصوصاً زمانی که مزمن میشود و فرد از این که نمیتواند حقیقتاً رابطهای را با شخص مورد نظرش شکل دهد رنج میبرد و همه روابطش را تحتالشعاع این مسئله قرار میگیرد و در نتیجه همهی روابطش را فاقد صمیمیت و نزدیکی لازم قلمداد میکند. با این همه، "تنهایی" به خودی خود پدیدهای آسیبشناختی نیست. درست همانطور که همهی انواع خجالتیبودن را نمیتوان نوعی اضطراب اجتماعی دانست. من البته در اینجا به تنهایی از منظر تشخیصهای روانپزشکی نظیر اضطراب اجتماعی یا تمایز "یونگی" میان شخصیتهای برونگرا و درونگرا نخواهم پرداخت. اما خیلی مختصر مینویسم که؛ "تنهایی" ربطی وثیق به معیارهای افسردگی دارد. اما معلوم نیست که کدامشان علت و کدام یک معلول ـ یا اصلاً بین این دو رابطهی علت و معلولی وجود دارد یا نه. با این حال میتوان از فاکتور" تنهایی" برای پیشبینی افزایش نشانههای افسردهگی استفاده کرد.

"تنهایی" بیماری نیست. بلکه یک پدیدهی عام بشریست. "تنهایی" و " افسردهگی" دو وضعیت متفاوت است و فرد ممکن است احساس تنهایی کند بیآن که افسرده باشد، یا افسرده باشد بیآن که احساس تنهایی کند. با این حال ارتباط محکمی میان احساس افسردهگی و تنهایی و اقدام به خودکشی هست.

تنهایی اختلالات جسمی بسیار شدیدی را در انسان پدید میآورد. باعث افزایش شدید فشارخون میشود. هورمون استرس را دو برابر تشریح میکند. مرگ و میر را افزایش میدهد. باعث بیخوابی شدید میشود. احتمال سکته مغزی را گسترش میدهد. فرایند پیری را افزایش میدهد و بیمارهای فراموشیهای ذهنی را پدید میآورد.

تا به اینجا به مفهوم "تنهایی" و رابطهی آن با سلامتی پرداخته شد. از این سطر به بعد اما ترجیح میدهم که از آن بپرهیزم و از شکل و صورت مثبت و کارآیی آن بنویسم که گروه اندکی از انسانها آن را آگاهانه دنبال میکنند. این نوع از تنهایی بر ارزشهای زندگی فردی و جمعی ما میافزاید و حاصل انتخاب و اراده است؛ و آن "خلوت" و "خلوتگزینی" است.

آنچه در بُن "تنهایی" نهفته است نقص و عیب است، حال آنکه "خلوت" و "خلوتگزینی" نوعی گشودگی نامعین در برابر انواعی از تجارب اندیشهها و احساسات است.

" تنهایی" لزوماً با احساس درد یا ناراحتی تواًم است، حال آنکه "خلوت و خلوت گزینی"لزوما ًبا هیچ احساس خاصی همراه نیست.

" تنهایی" و "خلوتگزینی" نافی یکدیگراند. آنهایی که "تنهایی" را برگزیدهاند و یا بر خود تحمیل کردند نیازمند "خلوتگزینی" نیستند. برعکس آنهایی که اغلب در جمعاند نیاز بسیار شدیدی را در خود مییابند تاآگاهانه "خلوتگزینی" را برگزینند. چنین انسانی را من " خود بسا" مینامم.

نخستین کسی که دست به تکفیکی سیستماتیک میان "تنهایی" و "خلوتگزینی" زد"یوهان گئورک زیمرمان" بود. او بین چلهنشینی زاهدانه که حاصل عدم مسئولیتهای فردی و جمعی است تمایز قائل میشود و من نیز بر همین باورم.

انسان "خلوتگریده"، انسان بیمسئولیتِ بیمار نیست. بلکه انسانی است که از آزادی اراده و انتخاب و استقلال سرشار است. او "خودبسا" است. چلهنشینی اما حاصل مردم گریزی و دلمردگیست. محصول بیماریست. انسان "خودبسای خلوتگزیده" اما حاصل آرامش و نشاط و شادی درونی ِذات آدمی است که از سر انتخاب و اراده برگزیدهشده و تحمیل یا علت و معلولی در کار آن نیست.

"انسان خلوتگزیده"، خلوت را پناهگاهی مییابد برای بازشناسی راستین خویش و زندگی حقیقی. زیرا او آگاهانه دریافته است که جامعه حوزهی کذب است و دروغ.

"کریستیان گاروه" پژوهشگر اجتماعی بر این باور است که "خلوت" به انسان این آزادی و امکان را میدهد که خودش را وقف کار یا چیزی کند. همه فیلسوفان بزرگ و شاعران نابغه و نویسندگان خوب

و ناب، عاشق خلوت و تنهایی بودهاند. اما تنهایی و خلوت برای افراد ضعیف و میان مایه خطرناک است.از این رو که بیم آن میرود سوی افسردهگی و ناامیدی جمعی کشانده شوند.

در قرون وسطی در اروپا و در قرن سوم و چهارم در کشورهای آسیایی به "خلوت و خلوتگزینی" مضمونی دینی میبخشیدند. همانجا که شخص باید خود را به خدا نزدیک و نزدیکتر میساخت و از لذت غرائز دست میشست.

در دوران رنسانس این فکر شایع بود که انسان فرهیخته باید اهداف و آمالش را در خلوت و انزوا پی گیرد. "پترارک" نخستین کسی در اروپا بود که کتابش را به "خلوتگزینی" اختصاص داد. او بر این باور بود که "خلوتگزینی" اسباب رهایی از خواستههای دیگران را فراهم میآورد و شخص را قادر میسازد تا در پی اهداف و مقاصد شخصی خویش برآید.

انسان "خلوتگزیده" دارای ذهنی آرام و سرشار از موهبت زیستن است. برخلاف آن انسان "تنها" دارای ذهنی مغشوش و فاقد از شوق زندگی است." تنهایی و انزوا" ضامن آرامش نیست. "آرامش" حاصل ذهنی زلال و روشن و برآیند صلح درونی است و انسان "خلوتگزیده" با دوستی و عشق در تناقص و ضدیت نیست.

ما پس از آن که عمری را بر سر چیز یا کسی سپری کرده و به آن منظور زیستهایم باید به خود این فرصت را در زندگی بدهیم تا مدتی را هم برای خودمان زندگی کنیم و به آن بپردازیم و خلوت چنین فرصتی را فراهم میآورد.

بیتردید ما به دیدار و همزیستی با دیگران نیازمندیم. اما این دیدارها و همزیستیها میبایست گذرا باشند. زیرا ما انسانها بیشترین استحقاق را داریم تا زمانی را نیز با "خویشتن خویش" سپری نماییم و چنان نظم و ترتیبی به خودمان بدهیم که رضایت ما منحصراً در گرو خودمان باشد. اگر غیر از این باشد ما همواره وابستهی چیزی بیرون از خویشتن خویش هستیم.

در نوشتههای "نیچه" غالباً "خلوت"،"خانه" قلمداد میشود. جایی که آدمی با خود بر سر سازگاری و آرامش و راحتی است. گاهی هم به استعاره، "برهوت" مینامدش و "برهوت" است که ما را قادر میسازد بر نفسمان مسلط شویم، همان چیزی که وقتی در جمع زندگی میکنیم از دست میدهیم.

او نیز بر این باور است که فقط با ترک جمع و رفتن به دنبال "خلوت"است که فرد میتواند "خوبشتن والاترش" را کشف کند.

در عصر حاضر و در این "جهان شتابآلوده"، "حریم خصوصی"، نوعی نهادینهشده از"خلوت" است. مکان و محیطی که امکان تاًمین امن و امان ما در آن محفوظ است. این واقعیت که "خلوت" در جوامع توتالیتری دستنیافتنی است ناشی از همین امر است که در این جوامع حریم خصوصی به کلی از بین میرود. جوامع توتالیتری چنان سازمان داده میشوند که در آنها افراد امکانی برای حفظ حریم خصوصیاشان پیدا نمیکنند. در واقع در چنین جوامعی بالاترین میزان قابل تصور احساس تنهایی رخ مینماید. "خلوت" جا و جایگاه آزادی است و ایجاد حریمی خصوصی کلید حفظ این آزادی است.

پیششرط آزادی این است که هر شخصی حریم خصوصی تضمین شدهای داشته باشد و در محیط او شرایطی حاکم باشد که هیچکس دیگر قدرت مداخله در آن را پیدا نکند. اما مفهوم "خصوصی" و "آزادی فردی" از زمانی به زمان دیگر و از مکانی به مکان دیگر فرق میکند و حریم خصوصی نیز تاریخچهی خود را دارد.

آزادی ِزیستنِ زندگیِ خویش باید به آن طریقی باشد که شخص خودش میخواهد. این مستلزم داشتن حریم خصوصی است. زیرا این حریم و خلوت جایی است که میتوان به خویشتن خویش سامان بخشید.

برای انسان خوب نیست که همیشه و در همهی اوقات در برابر انظار همنوعانش قرار گیرد. جهانی که "خلوت" از آن حذف شده باشد، جهانی دوستداشتنی نیست. جهان موازی است و"خلوت و خلوتگزینی" جایی است که ما میتوانیم با "خود" رابطه برقرار کنیم. اما در جهان مدرن نیز این امکان به قوت خود باقی است که ما حتی در "خلوت" خود نیز قادر نباشیم که انسانی"خودبسا" و "خلوتگزیده"ای باشیم. ارتباطات الکترونیکی، اینترنت، پیامکها، خطوط تلفنهای دستی، این امکان ساده را نیز از ما سلب میکنند.

ما در دورانی زندگی میکنیم که اکثرمان به حال خودمان واگذاشته نمیشویم. مکالمات تلفنی، پیغامهای نوشتاری، توئیتر، فیسبوک، و اسکایپ ضامن ارتباط و تعاملمان با دیگران هستند اما از سویی نیز دسترسی به خلوت و حریم خصوصی را نیز از ما میستاند.

بدینترتیب است که حریم خصوصی و خلوت ما نیز تا خِرخِره پُر از مداخله دیگران و چیزهای است که آن را از ما باز میستاند. ما معاشرتهای بیهوده و سطحی را جایگزین "خلوتگزینی" مینماییم و شاید بزرگترین مسئله دوران ما احساس تنهایی مفرط نباشد. بلکه فقدان "خلوت و خلوتگزینی" ما باشد.

... و اما یک نظام اخلاقی در رویاروی با این پارادوکس خلوت و ارتباط با جمع و دیگری این است که:

ما نسبت به داوری و شناخت دیگران از خودمان است که به شناخت خویش دست مییابیم."دیگری" یا "دیگران"، "شخص" یا "اشخاصی" هستند که با چشمانشان ما را داوری میکنند و همین نگاه هست که در روح ما نفوذ مییابد. این تجربه بیانگر رابطهی ما با دیگران است. آنها ما را داوری میکنند. با این همه، ما به آن "دیگری" یا "دیگران" نیازمندیم. زیرا ما نیازمند بازشناسی دیگران هستیم و برای آنکه این بازشناسی ارزشی داشته باشد باید دیگران را بازشناسیم و به وجودشان اذعان کنیم. اما در عین حال ما نیازمند رابطهی با "خود" نیز هستیم که فارغ از نگاه دیگران باشد.

هر "دانشوری" در وهلهی نخست یک "شخص" است و در مقام یک "شخص"، یک موجود اجتماعی نیز هست. بنابر این اگر هر " دانشوری" خودش را از دیگران جدا سازد و صرفاً به دنبال خلوت و تنهایی باشد برخلاف طبیعتش رفتار نموده است.

بسیاری از افرادی که کتاب مینویسند فقط در تنهایی خویش است که چنین میکنند. "خلوت نوشتن" خلوتی است که بیآن، اصلاً نوشتن ناممکن میشود و یا درهم فرو میریزد و از خون تهی میشود. کسی که کتاب مینویسد ناچار است که خودش را به "خلوت" بکشاند و از دیگران جدا نگه دارد. یعنی به نوعی از "خلوت" پناه به "خود" ببرد. خلوت نویسنده، خلوت نوشتن است. جاییکه جهان موازی را خط میکشد و به "جهان شتابآلوده" دهنکجی میکند.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.