رفتن به محتوای اصلی

اصحاب علی کسی که هرگز دیده نشد
14.06.2021 - 21:05
اصحاب علی کسی که هرگز دیده نشد.
این سرگذشت تلخ پسری روستائی بنام اصحاب علی است که روستا برایش کوچک بود! شهر بزرگ! با هزار امید وآرزو از روستایش به زنجان آمده بود. کارگری می کرد، شعر می سرود در گروه سیاسی وکوچک برادر دانشیان قرار داشت. چشمان سبز وساکنی داشت بی آن که پلک بزند در چشمانت خیره می گردید و شعر می خواند . صورت ناهمواروپر سالکش یادگاری از آبله کودکی و نشانی از فقر را با خود حمل می کرد . زمانی که کارگر پرستی و روشنفکری با دوری و نزدیکی به کارگران محاسبه می شد، بازار اصحاب علی گرم بود .عصر ها روی نیمکتی در سبزه میدان می نشست تعدادی از جوانان که تازه داشتند مشق سیاست می کردند دور او حلقه می زدند، او شعر های خود را که گاه سرود رزمی بود می خواند.
"گنه چنله بلده اصلان لارن، اوغلان لارن
قهرمان سسلر گلر می
قاران قوش لار آرخاسس اولماز
هچ آزادلق لاله سز اولماز....."
"بازدر کوه مه آلود" چنلی بل" شیران ،گردان
صدای قهرمانشان می پیچد درگوش
چلچله ها هرگز بی تکیه گاه نیستند
و هیچ آزادی بدون شقایق"
شعری که بچه های کوهنورد چپ عمدتا در زنجان وتبریز به صورت سرود در وزن وریتم سرود ای رفیقان می خواندند.
او سمبلی از یک کارگر روشنفکر انقلابی شده بود. سختی زندگی ونفرتی که از نا برابری اجتماعی داشت اورا تبدیل به "استالینستی" بسیار معتقد کرده بود .شعر بلندی داشت دروصف استالین وقدرت او در برابرزور گویان و استثمارگران. شعرهای زیادی در رابطه با انقلاب می گفت. می گفت وپاره می کرد.شعرهاای به فارسی وترکی.
" استرم ینه دیم دانشام !
قارله داغلارکمه اودلانام الشام!
بو گوزل اولکده قانله بر قوشام
جوان قاناتلیام اوچام گرک....
....قفقاز دا اودلاندم یایلدم چنه
قانله قانات اوچارام لاتنه
گلمشم جوان ظفاردان جوان ایرانا
بویاندم عالمده من قزل قانا
می خواهم سخن بگویم!
بسان کوه های برف گرفته شعله ورشوم!
زبانه برکشم دراین سرزمین زیبا
پرنده ای با بال های جوان که باید پرواز کنم....
...در قفقاز شعله کشیدم ره به چین بردم
پرواز می کنم به امریکای لاتین با بال های خونین
می آیم از ضفار جوان به ایران جوان
با پیکری غرق در خون گسترده در عالم !"
هیچ کس رانداشت، جز یک خواهر! من غریب تر وبی کس تر از او ندیدم.چه رنجی می برد! این رنج وبیکسی را در حرکاتش وپناه بردنش به اطاق کوچک ومحقرش در محله" دگرمان ارخی" که کمتر کسی آن رادیده بودوتلاشش برای ارتفای خود و شبانه کار کردن وروزانه درس خواندنش به وضوح می شد دید.
از کارگران وجایگاه زندگی خود فاصله گرفته وبه کسوت محصلان روشنفکری در آمده بود که مرتب تشویقش می کردند! بی آن که پشتوانه مادی واجتماعی آن را داشته باشد.هم سمبلی شده بود برای این دسته از جوانان وهم زائده نه چسب! که در زندگی واقعی وغیر شعاریشان راهی به او نمی دادند.
همیشه تصویر اورا با تمام تلاشی که میکرد در قامت یک انقلابی مد روز ظاهر شود بیاد می آورم . کم بضاعتی فکری ،نوعی خجالت ازخود که فقر به وجود می آورد ورفتن در پوست شیر برای پنهان کردن جایگاه طبقاتی و روستائیش ! برعکس تصورش، از او سیمائی می ساخت که گاه مورد شوخی وخنده واقع می شد.هرگز جدی گرفته نشد! هم از این رو آسیب های روحی سختی را متحمل گردید که دردناک بود.
شاید استالین برای محرمانی چون او نماد عدالت بود .نماد گردن فرازی او بود با رویای قهرمان مبارزه طبقاتی! رسالتی که فکر می کرد اورا بعنوان یک انقلابی در مرکز توجه قرار میدهد. او هرگز نمی توانست آن سوی چهره استالین را ببیند .چرا که در آن فقر ،نابرابری وتحقیر! دفاع از ا ستالین به او حقانیت میداد.تحمل فقر را با کینه طبقاتی استالنیستی آسان تر می ساخت.
چهره ای که تلاش می کرد باسیلی صورت خود را سرخ نگاه دارد.غم انگیز بود! زمانی که پاکت بزرگ میوه را طوری به دست می گرفت و بطرف خانه می رفت که گوئی پر از میوه است حال آن که دوعد سیب بیشتر نبود.هر زمان که به غذائی دعوت می شد می گفت تازه خوردم وسیرم .
شنیدم بعد ها به استخدام اداره ای در آمد .همان گونه بی کس بی آن که ازدواج کند .
یک روز سرش را بربالش محقر تنهائیش نهاد ودیگر بر نخاست .مانند افتادن سنگی در چاه بی آن که کسی بداندو صدایش شنیده شود.
کسی را نداشت که برایش گریه کند .از یاد ها رفت .پسریکه با درد ،رنج ، فقر آمد .تلاش کرد بند های زمخت وتلخ طبقاتی نهاده شده بر دست ها وپاهای خود بگسلد.امری که تنها در رویا ماند! او هیچ گاه نتوانست روزی فارغ از ستمی که طبیعت وجامعه طبقاتی با او کرده بود زندگی کند.
شاید درست ترین سخن از آن رسول مقصودی شاعر و روشنفکر واقع بین شهربود! که در مورد او گفت "اصحاب باید در روستایش می ماند وبا سواد اندکش کدخدای ده می شد. زن می گرفت وراحت زندگی می کرد. او ریشه ای در شهر نداشت. ریشه اش را در ده بود واو یکه وتنها بدون ریشه گرفتاردر خشونت وبیرحمی شهر."
هر زمان به او وتنهائی او، تلاشش برای دیده شدن وتائیدشدن می اندیشم قلبم به درد می آید.مردی که چون سایه آمد وچون سایه رفت! سایه ای محو با دو چشم هراسان سبز رنگ،مات وسردبا سیمائی آبله گون که همیشه با نوعی ترس خوردگی وکمبود از جایگاه خود،منتظرشنیدن کلامی محبت آمیز وتشویق از طرف مخاطبان شهری خود بودتا قوت قلبی بگیرد وجای پائی برای خودبه عنوان یک چپ شورش گر درست کند.چهره ای که باتمام تلاش واستعداش در سرودن اشعار انقلابی و عصیانگر به زبان ترکی دیده نشد.گمنام آمد و گمنام رفت. یادش گرامی ابوالفضل محققی
Kan være et sort-hvidt billede af en eller flere personer og himmel
 
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.