رفتن به محتوای اصلی

مردی را می شناسم
05.09.2023 - 23:28

مردی را می شناسم

من مردی را می شناسم ! نه! نه! بگذارید در میان اشگ بنویسم من مردی را می شناختم که هرگز نتوانستم چهره اورا بدون طرح خنده ای بر لب وچشمانی که به مهر در تو می نگریست در خاطرم مجسم کنم. 
بلند قامت بود با موهائی مجعد و پر پشت با چشمانی که مهربانی و هوشیاری با هم ترکیبی زیبا می ساختند. با دهانی که بمحض گشوده شدن خنده ای نهان شده دراندرون آن با بازیگوشی وصمیمت یک کودک بیرون میزد ونشاطی دل انگیز به محیط می بخشید.
این ویژگی او بودکه دوست داشتنی اش میکرد.از بودن در کنارش خسته نمی شدی در همان برخورد نخستین گمان میکردی که سال هاست اورا می شناسی
تحصیل کرده رشته حقوق بود .افسر زمان شاه اما بدون ادعا وتکلف "حقوق خواندم که از حق مردم دفاع کنم ،ازآزادی عقیده ،آزادی سخن گفتن و آزاد زندکی گردن. این گوهر ارزشمند حیات که باید بقیمت جان از آن حراست کرد !اما ابن ها اجازه نمی دهند که حتی از حق خودم دفاع کنم.دراین مملکت حقوق و حقوقدان نخستین فربانیان دیکتاتوری هستند."
او برای گرفتن این حق پابمال شده مردم جان بر کف دست نهاد تا ازحقی دفاع کند که دزدان تاریخی ازمردمان این سرزمین به یغما برده بودند. تمام زندگیش دراین مبارزه گذشت. دراندک فرصت روزهای نخستین انقلاب تا کوبیدن مهرومیخ خمینی بر پیشانی کبود شده انقلاب! ازدواج کرد.ازدواجی ساده اما عاشقانه چنان که رسم او بود. 
دردفتری کوچک روبروی دانشگاه تهران بالای انتشاراتی شناخت قرار داشت . با یارزندگیش منیر که کار تایپ می کرد می نشستند از آزادی ،از حقوق مردمی ستمدیده می نوشتند که حکومت اسلامی از آن ها دریغ کرده بود.بعنوان یک افسرازحقوق سربازان می نوشت ازارتشی که باید در خدمت بمردم قرار می گرفت. نشریه سرباز وانقلاب محصول این تلاش بود.
می نوشتند ،تایپ میکردند.عذائی ساده میخوردند، لحظه ای آرامش توام با عشق!در می گشودم ،وارد می شدم برسم گذشته برمیخواست سر پرمو، زبر ومجعدش را بصورتم می کشید ومی خندید .خنده ای که روحت را نوازش می داد وزندگی را مفهومی  عاطفی وانسانی می بخشید.
لحظاتی اندک و ناب که می دانستیم با سنگین تر شدن فضای دیکتاتوری حکومت اسلامی کوتاه تر وکوتاه تر می شوند."لحطاتی که دیگرزمان گرفتار شده درطلسم جمهوری اسلامی قادر به  تکرارش نبود.تنها عطرخاطره ای می ماند با یاد چهره ای که زمان بسرعت در حال کم رنگ ساختن آن بود و لبخندی که هنوزهر بار بیاد می آورم در عین غمگینی نوعی شادی که نمی دانم سرچشمه از کجا می گیرد دردلم جوانه می زند. لبخندی همراه با سیمای حمزه فراهتی "صغری تو اینجا چه می کنی؟" با آه حسرتی بر دل . دستم را می گرفت چنان که عادتش بود." سری به داوود حاجی زادگان بزنیم."هیچ رفیقی را فراموش نمی کرد.رفاقتش خطی وایدولوژیک نبود.زمانی که با جریان شانزده آذر رفت،همان مهردادی ماند که بود. هرگز از صمیمیتش کاسته نشد ! صورت بهمان مهر بر صورتت می فشرد و می خندید که رسمش بود. 
سال شصت دو دستگیرش کردند با عداوتی سبعانه شکنجه اش کردند . تمام مدت در سلول انفرادی نگاهش داشتند.
"دو باری که اجازه ملاقات دادند همراه چند پاسدار مسلح به سالنی که هیچ پنجره ای نداشت آوردند ریشش بلند شده بودهر دیدار زخم های پانسمان شده تنش پیدا بود.دیگر اجازه ملاقات ندادند....بعد یازده ماه که در انفرادی بود وندیدم در تیر ماه سال شصت چهار به پدرش زنگ زدند که خانمش با بچه اش می توانند بیایند ملاقات .به پسرم گفتم که فردا بابا را خواهی دید .روز پنجم تیر به پدرش زنگ زدند که لازم نیست بیائید اعدام شد! باور کردنی نبود." منیر فرهودی همسر زنده یاد مهرداد پاکزاد . 
"ای قلب در بدر در جای خود آرام گیر زیرا که اندوه بزرگی رادر یافته ای."هر زمان که بیادش می آورم اندوهی سنگین بر دلم می نشیند مانند امشب که عکس خاوران را باجمعیت سوگوار اعدام شدگان سال شصت وهفت دیدم .  بیادمهردادو آن اطاق کوچک بالای کتابفروشی شناخت افتادم وغم سنگینی که بر قلبم نشست . 
حال او رفته است با زخم های عمیق ،تنی رنجور از سال ها شکنجه و زندان انقرادی . با یاد زنی تنها و کودکی ثمره یک عشق زیبا از مردی که قادر بود در اوج درد بوسعت جهان بخندد وبر زبیائی زندگی بیافزاید. 
كاشفان چشمه
كاشفان فروتن شوكران
جويندگان شادي
در مجري آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند
در شبكلاه درد
با جاپايي ژرف تر از شادي
در گذرگاه پرندگان
در برابر تندر مي ايستند
خانه را روشن مي كنند،
و مي ميرند
زنی که سالها در جستجوی یافتن مزار دلداه خود به هر گورستانی سر کشید ونشانی نیافت !تا سر انجام مردی ازدادستانی که دلش بر سرگردانی او سوخته بود نشانی خاک اورا در"لعنت آباد،تف آباد" دادگورستانی متروکه و تک افتاده که سال ها بعداعدامیان سال شصت هفت را در دل خود جای می دهد.
 زمینی که دهان می گشاید چهره درد کشیده مردی با دستی بیرون آمده از خاک پرده از جنایتی بزرگ بر می دارد.گور های دسته جمعی آشکار می شوند.مادران سوگوار بر سر خاک عزیزان خود حلقه می زنند.مادران خاوران برای داد خواهی شکل می گیرند .زنی که سال ها در جستجوی "لعنت آباد بود نشانی همسر در کنار یاران می یابد.گوری گمنام در میان صد ها پیکر بی نشان مدفون شده در گور های دسته جمعی یک نسل.وجانیانی که هنوز فرمان می رانند و اعدام می کنند .اما شب را نهایتی است .ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

دارا گلستان

عنوان مقاله
مردی را می شناسم، که بعد از هزار سال همان است که بود!!!

وقتی که ملیون نفر را آواره کردند، وقتی که تاریخ را سوزاندند، زندگی یک نفر که سهمی در اًن سوزندان داشته کجایش دل سوختن دارد؟ بند ناف اگر نبرید، همان هستی که بودی!!!!

چ., 06.09.2023 - 04:25 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.