تاریخ نگارش:07.05.2024
موانع تنش زای همبستگی و بُغرنجهای ناکامیابی ایرانیان
[در یادباد از «نیکا شاکرمی» که آوازخوان و رامشگر زندگی شادخوارانه بود؛ ولی به دست ضحّاکیان خونریز پرپر شد.]
موانع فیزیکی هر چقدر نیز دشوار و سختپا باشند، باز میتوان آنها را از پیش راه برداشت و حلّ و فصل کرد. امّا موانعی را که از برآیندهای نیندیشیدن و کمپلکسهای عاطفی و احساسی در وجود آدمیان شکل میگیرند، به سختی میتوان آنها را در کوتاهترین فرصتهای ممکن برطرف کرد و چه بسا که قرنهای قرن طول بکشد و حتّا چیره شدن بر آنها ناممکن باشد. معضلات «آیین کشورداری و باهمزیستی خردمندانه» در تاریخ ایران با بُن بستهای فاجعه باری از اعصار کهن تا امروز همچون کلافی سر در گم در همدیگر تنیده اند؛ طوریکه ریشه یابی و بررسی و برونرفت از مغاک آنها به صبوری و دلیری و گشوده فکری و راستمنشی و ژرفاندیشی و ایده آفرینی بازبسته اند.
وقتی که اعتقادات و اصول و نصوص مذاهب/ادیان/ایدئولوژیها و نظریّه های آکبندی در تسخیر روح و روان و قلب آدمیان استحکام خود را حفظ کنند، در نخستین گامها بر «خرد/عقل/فهم/شعور و دانش و آگاهی انسانها» سیطره استبدادی مییابند و متعاقبش انسان را به «ملعبه و ابزار اعتقاداتش» استحاله میدهند. در جامعه ای که آحادّ افرادش در چنبره اعتقادات خشک و زُمُخت و خاراسنگی اسیر و دربند شده باشند، بحث از «همبستگی و باهمآیی و باهماندیشی و باهمآزمایی» ناممکن خواهد شد؛ زیرا آنچه که «همبستگی» را واقعیّت پذیر میکند، بینش خردورانه و عقلانیّت فرهیحته است که با تکیّه به آنها میتوان شیوه های برونرفت از سیاهچال مُعضلات باهمزیستی و مسائل اجتماع انسانها را فهم پذیر و مستدل عبارتبندی کرد؛ طوری که هر انسانی به صدق و صحت استدلالها، حسب نیروی فهم و شعور و تمییز و تشخیص فردی اش گواهی دهد. حقیقت تلخ واقعیّتها و رویدادهای یکصد سال اخیر ایران تا امروز اثبات کرده اند که تمام گرایشهای سیاسی بدون هیچ استثنائی هرگز از «خردورزی و عقلانیّت فرهیخته» هیچ بویی نبرده اند و از آغاز شکلگیری و سازماندهی و جبهه گیریهای عقیدتی خود به شدّت در چفت و بست تارهای اسارتی «احساس و غرایز و سوائق فردی و گروهی» زنجیر بوده اند و همچنان هستند.
تاریخ معاصر گرایشهای سیاسی در ایران از دامنه مذهبی گرفته تا دامنه ضدّ مذهبی تا امروز با درجه های متغیّر به انواع و اقسام عقده ها، نفرتها، کینه توزیها، پدرکشتگیها، حسادتها، انتقامگیریها، رقابتها، دو به هم زدنها، تهمتها، بدپوزیها، شایعه پراکنیها، خسّتها، دشنامها، تحقیر کردنها و تحقیر شدنها، طلبکاریهای بی پایه، خودمحوربینی، خودخواهیهای نارسیستی، بند و بستهای مافیایی، دروغهای هولناک، کشمکشهای تلافی جویانه، هوچیگری، لت و کوبهای چاله میدونی، تهمت زدنهای زجر آور، شکنجه دادنهای روحی و روانی، خشونتهای سرسام آور در حقّ همدیگر و امثالهم بوده است و همچنان کمافی السّابق حسب شرایط دم دست و رویدادهای بهانه آور گاه و بیگاهی ادامه دارد. کنشگران ایرانی به هر نحله ای از اعتقادات سیاسی که متمایل و وابسته باشند، هنوز در گیر و دار مسائل عاطفی و احساسی هستند و نمیتوانند «خردمندانه» بیندیشند و عقلانی نسبت به همدیگر رفتار کنند. تمام تار و پود کنشگران و هواداران و پشتیبانان و قلمزنان و مبلّغان و حامیان گرایشهای مختلف سیاسی در دیگ مذاب «احساسها و عواطف رقیق» شناورند و غوطه ور. ولی سیاست/کشورآرایی، عرصه واقعیّت پذیر شدن «عقلانیّت/خردورزی» است؛ نه افسارگسیختگی احساس و عاطفه. مشکلات احساسی و عاطفی به حیطه روانشناختی تعلّق دارند که به معالجات و درمانهای دراز مدّت ملزومند. هیچکس نمیتواند انسانهایی را که به کمپلکسهای پیچیده روانی مبتلایند از امروز به فردا معالجه کند. نخستین راه درمان کمپلکسها، شناخت ریشه های ایجاد و دوام آنهاست و سپس تلاش برای چیره شدن بر آنها.
زمانی میتوان مناسبات اجتماعی و کشورداری را متحوّل و به سمت و سوی مناسباتی که درخور کرامت و شرافت آدمیان باشد، دگردیسه کرد که مدّعیان کنشگری در عرصه های مختلف سیاسی و فرهنگی از چنبره اسارتهای عقیدتی به در آیند و هنر اندیشیدن با مغز خود و قائم به ذات زیستن و تابع نبودن را با تکیه به گشوده فکری و سنجشگری دیدگاهها و چشم اندازهای یکدیگر بدون هیچ خشونت رفتاری و گفتاری به کار بندند. تا زمانی که گرایشهای مختلف و ناهمگون جامعه ایرانی – مهم نیست چه اعتقاداتی داشته باشند- هنوز به مرحله رُشد و بلوغ فکری و فرزانگی و خردورزی و عقلانیّت فرهیخته نرسیده باشند، هر گونه فراخوانی برای «همبستگی» با بُن بستهای هولناک و نفرت آلود رویارو خواهد شد. زایش جامعه باهمستانی که تار و پودش بر آزادی و فرهنگیده شدن انسانها و منش شخصی پی ریخته شده باشد به کنشگران و گرایشها و اندیشمندان و فرهیختگان و رجال و هنرمندان و دانشورزانی منوط است که «هنر آزاداندیشی» را نه در ادّعا داشتن و لفّاظیگری؛ بلکه در رفتار و گفتار و زیستن به محک بزنند. آیا هستند کسانی که بخواهند ادّعا کنند گرایشهای سیاسی، کنشگرانی آزاداندیش و فراسوی علقه های سازمانی/حزبی/گروهی/فرقه ای/عقیدتی و امثالهم می زییند؟. تاریخ کنشها و واکنشهای مدّعیان در تقریبا نیم قرن اخیر اثبات کرده است که کنشگران تاق و جفت، سفت و سخت در چنبره «سوائق و غرائز و اعتقادات شخصی و گروهی» فرو تپیده اند و هیچ گونه تقلّایی را برای آزادی خودشان نمیکنند؛ چه رسد به آنکه بخواهند گامی ارزشمند را برای ایران و مردمش بردارند.
هزار نقش برآرَد زمانه و نَبوَد
يکي چنانکه در آيينه تصوّر ماست (دیوان اشعار انوری)
1. تفاوت فلسفیدن با دانشورزی
مسئله «اُبژکتیو» در دامنه فکری متفکّران و فیلسوفان اروپایی از دوران رنسانس تا قلّه دگرگشت دانشهای مدرن در عصر روشن اندیشی از اهمّ مباحث فلسفی بود. فقط با آغاز عصر روشن اندیشی بود که مسئله «سوبژکتیو» به موضوع اصلی تفکّر و فلسفیدن تبدیل شد. گرانیگاه «سوبژکتیو» و پایه قرار دادن آن به جای «اُبژکتیو» باعث شد که دقیقا نقش افکار «ایمانوئل کانت (1724 - 1804)» به حیث چرخشگاه کلیدی و متعیّن کننده دانشهای عصر نو بر تارک تفکّر و فلسفیدن، برجسته و درخشش و کاربرد خاصّ خودشان را تا امروز داشته باشند. پایداری بر مسئله «سوبژکتیو» به حیث صخره قطعیّت و برهان قاطع بودن برای مسائل زندگی و محتویات شناخت مستدل بشری قلمداد شد. در چارچوب وضعیّتی که محصول چرخش به گرداگرد «سوبژکتیو» برداشت و فهمیده میشد، فرم و ساختمان دانشورزی پی ریزی شد که متعاقبش به این نتیجه انجامید که «دانش» به معنای اصل «واقعیّتها/عینیّتها» نیست؛ بلکه قطعیّت دانش به ساز و بند اصول منطقی متّکی هستند؛ یعنی تکیه گاهی که فراتر از واقعیّتها/عینیّتها است و خلاف آن چیزهایی است که از لحاظ بی واسطه بودن در نظر انسان از واقعیّتها/عینیّتها میفهمد و برداشت میکند. در این زمینه باید واقعیّتها/عینیّتها در ابتدا به شکل دانش در روح و روان و مغز آدمی پروریده شوند تا انسان بتواند از میزان معتبر بودن واقعیّتها/عینیّتها اطمینان خاطر کسب کند. از این لحاظ میتوان گفت که «ایمانوئل کانت» در مقام «تئوریسین دانش مدرن» محسوب میشود. وی با تفکّرات فلسفی خود به واقعیّتها/عینیتها متوسّل نشد که نمیدانست به ذات خویش [شئی فی نفسه] چیستند؛ بلکه به دانشی که انسان از آنها دارد، تکیه کرد، نه به این دلیل که واقعیّتها/عینیّتها شناخت ناپذیر بودند؛ بلکه به این دلیل که واقعیّتها/عینیّتها در حالتی برای انسان، اُبژکتیو جلوه میکردند که قبلا طبق اصول دانش منطقی در ذهنیّت آدمی فُرم داده و پروریده شده بودند. شکلهای هندسی به هیچ وجه در عینیّتها وجود ندارند؛ بلکه فقط در ذهن آدمی هستند که زاییده و پرویده میشوند. «کانت» با چرخشگاهی که در پروسه شناخت دانشورزانه ایجاد کرد، موضوع و مُعضل پیچیده و مشاجره ای را که قرنهای قرن، متفکّران و فیلسوفان بر سر آن بحثها کردند از سر راه دانشپژوهشی و تمرکز کردن بر «شیئی فی نفسه» برداشت؛ آنهم به این طریق که به جای اندیشیدن در باره «اُبژکتیوها [شیئی فی نفسه]» به اندیشیدن در باره «دانش کسب کردن از اشیاء فی نفسه» طبق تصوّری که آدمی از آنها دارد، همّت کرد.
«دانش مدرن» در باره جهان و کیهان و کهکشانها از طریق اندیشیدن در باره «تصوّری» ایجاد میشود که آدمی از آنها دارد و بنیان «متافیزیک دانشها»، دُرُست بر «تصوّری» استوار است که ما از موضوعات پژوهشی داریم. به این معنا که «دنیای دانشورزی انسان» با دنیای اشیاء فی نفسه هرگز اینهمانی ندارد؛ بلکه با دنیایی اینهمانی و تطبیق دارد که پایه های دانش آن در ذهنیّت آدمی از لحاظ منطقی پی ریخته شده اند. به همین دلیل نیز «جهان» چیزیست که ما آن را «متصوّر» میشویم؛ نه آنچه به ذات خویش است و هیچکس نمیداند چیست. آنچه را که انسان در ذهنیّت خودش متصوّر میشود، به حیث «اُبژکتیو= ماده/Materie» به حساب می آید که پروسه اندیشیدن سوبژکتیو، امکانهای دانش داشتن از آن را مهیّا میکند و پوست اندازی و نو به نو شدن مراحل مختلف شناخت دانشورزی را گشوده دامن تا بی نهایت میگستراند. به همین دلیل نیز موضوعات دانشورزی هیچگاه به حیث موضوعات «فلسفیدن» به شمار نمی آیند؛ زیرا «فلسفیدن» همانا «اصل دانستن» است که سراسر پژوهشهای دانشورزی را زیر و رو میکند تا خردلی از «دانستن» را فراچنگ آورد. مسئله سنجشگری شناخت، مسئله بررسی شرایط و امکانهای کسب شناخت به حیث «دانشورزی» است که موضوع فلسفیدن به شمار می آید و میتوان از این راه به «دانشورزانه یا نادانشورزانه بودن پژوهشها» پی برد و قطعیّت آنها را معلوم کرد و رقم زد؛ زیرا ادّعاهای کثیری در خصوص «اشیاء و رویدادها و عینیّتها» وجود دارند که در باره آنها نمیتوان به هیچ وجه «دانش» کسب کرد.
در سمت و سوی نظریّه شناخت «ایمانوئل کانت»، تجربیات نیاکان ایرانیان از «شناخت»، شایان تامّل هستند. مُعضل شناخت برای ایرانیان فقط جنبه «راسیونالیستی ناب» نداشت؛ بلکه شناخت در تجربیات ایرانیان به گستره ای وسیع تعلّق داشت که محصول «حواس آدمی از فرق سر تا نوک پنچه پا» را در برمیگرفت. ایرانیان در مسئله شناخت فقط به داده های راسیونالیستی اکتفا نمیکردند؛ بلکه حسیّات خود را نیز همزمان با آنچه که محصول اندیشیدن خردورزانه بود، همپا میکردند و در یکاسه کردن آنها با همدیگر به فهمیدن و دریافتن و شناخت عینیّتها تلاش میکردند. آنچه برای ایرانیان «دانش» محسوب میشد، شناخت پدیده ها و عینیّتها در چهره های نو به نو و دیگرسان بود که امتداد خود را مدام حفظ میکردند بدون آنکه با چهره های قبل از خود، اینهمانی مشابهتی داشته باشند. «دانش نو» در چهره ای دیگرسان پدیدار میشود؛ طوری که انسان، هیچ شناختی از آن، پیشاپیش ندارد. به همین سبب نیز، کسب و جستجوی دانش نو به دلاوری و گستاخی و سرکشی علیه دانشهای کهنه شده و زنگار گرفته و نصوصی و سمنتی و منجمد و خاراسنگی منوط است که تحوّلات ذهنیّت و بینش انسانها را امکانپذیر میکنند. بازماندن به «اعتقاداتی» که هیچگونه انگیزه ای و تلنگری آذرخشی برای جستجوی «دانشهای نو» نیستند، نه با «قطعیّت دانشهای مدرن باختری» اینهمانی دارند؛ نه با «دانشجویی و شناخت» در تجربیات و فرهنگ ایرانیان، نه حتّا ادغامی و اتّصالی و ممزوجی از هر دو راهکارهای شناخت و دانش در بستر تجربیات باخترزمینیان و ایرانیان به شمار می آیند. بازماندن به هر عقیده/مذهب/دین/ایدئولوژی/نظریّه آکبندی که مانعی بر سر راه جستجوی انسان در گستره بینهایت باشد، بزرگترین سدّ معبر بالندگی و فرزانگی انسانها محسوب میشوند. از خود بپرسیم که ما در کدام ایستگاه درجازدنها، اطراقگاه اسارت مغز و روح و روان خود را برافراشته ایم و در حقیقت پنداری فریبهای خود به خواب عمیق رفته ایم؟. پیشرفت در جایی رخ میدهد که اسارتگاهای مغز و روح آدمی فروریخته باشند.
2. نادیده گرفتن آرزوهای آدمی و زمینه های شکلگیری غوغا و هیاهو
[ ...... بعضی از اصحاب عرض کردند یا رسول الله (ص) در چه وقت میشود این امر؟. فرمود: در وقت عقب انداختن نمازها و پیروی کردن شهوتها و آشامیدن شرابها و دشنام دادن به پدر و مادر و فرمان بردن مردان از زنان خود و جفا کنند همسایه های خود را، برود رحم از دل بزرگان و کم میشود شرم کودکان و حکم کنند به ناهار او، ظلم کنند غلامان و کنیزان را، و شهادت دهند به هوای نفس، و حکم کنند به جور، و برادر به برادر حسد برود، و شریکان به یکدیگر خیانت نمایند. وفا، کم و زنا، فاش شود و مردان، زینت کنند به جامهای زنان و برود از زنها مقنعه حیا و دلهای مردم پُر از کبر شود و احسان، کم شود، و ظاهر شود حرامها و سهل گردد گناهان بزرگ؛ یعنی اعتنا به گناه نداشته باشند، طالب مدح باشند به جهت مال، و مالهای خود را خرج غناء و خوانندگی نمایند و مشغول شوند به دنیا و فکر آخرت نباشند و پرهیزکاری کم شود و طمع بسیار شود و فتنه و اضطراب بسیار شود و مومن، ذلیل و منافق، عزیز گردد. مساجد ایشان معمور باشد به اذان گفتن و دلهای ایشان، خالی باشد از ایمان].
[کتاب: علائم الظّهور – مولف: عبّاسعلی جورتانی اصفهانی – انتشارات: شرکت نسبی کانون کتاب – سال انتشار 1301 – محلّ نشر: تهران- ص. 40]
انسان، موجودیست آرزومند و خیالپرداز و رویابین. تمام تلاشهای متفکّران و فیلسوفان و دانشمندان به حول و حوش این اصل میچرخد که چگونه میتوان «خیالات و آرزوها و رویاهای آدمیان» را در تحت کنترل «عقلانیّت/خردورزی» در آورد و از هجوم افسارگسیخته آنها پیشگیری کرد. وقتی که واقعیّتها و عینیّتهای اجتماعی به مرحله ای از فلاکت و ذلالت و فاجعه های ناگوار تبدیل شوند که هیچ امیدی به کوچکترین تحوّلات امیدبخش نباشد، آنگاه پتانسیل تخریبی خیالات و رویاها و آرزوهای آدمیان در دامنه هایی واقعیّت پیدا میکنند که جاذبه های فریبنده و رُبایندگی مغناطیسی آنها، راه را بر هر گونه استدلال منطقی و برهان مستدل خواهند بست. از این مرحله به بعد است که خیالات رُباینده، جانشین اندیشیدن در باره عینیّتهای جامعه میشوند و افراد جامعه؛ بویژه اگر در چنبره خرافات و عقاید نصوصی و بی اصل و پایه نیز گرفتار و معتقد باشند، حلّ و فصل هر گونه مُعضل و مسئله ای را فقط در گرو واقعیّت پذیر شدن «خیالات و خرافات ناکجاآبادی» تشخیص میدهند.
مردم ایران، قرنها و سالهای سال در طول تاریخ به دلیل ناکامیابی و بی مسئولیّتی و جاه طلبیهای زمامداران کشوری و طیف مصدر اجرایی در سازمانها و موسّسه ها و ادارات میهنی، راه حلّ معضلات اجتماعی و کشوری را در دامنه هایی جستجو کرده اند و همچنان جستجو میکنند که فقط با خیالات رنگ آمیخته شده خودشان همتراز و همسو هستند. برای چیره شدن بر «خیالاتی» که سدّ معبر تحوّلات اجتماعی میشوند، راهی نیست سوای سنجشگری آنها و همپای با سنجشگری، اندیشیدن در باره «آرمانها و آرزوها و رویاهای» آدمیان برای گام به گام واقعیّت پذیری آنچه که به تجربه و شناخت و خردورزی تکیه داشته باشد. جامعه ای که کنشگران و فعّالان دامنه های مختلف کشورداری و اجتماعی و فرهنگی اش از اندیشیدن در باره مسائل میهن و مردمش عاجز و سترون باشند، مردم را در وضعیّتهای خیالبافی با امیدهای واهی و حباب آلود محکوم و ذلیل خواهند کرد.
3- مُترجمان و کارخانه مونتاژ سازی ترجمه
تاریخ ترجمه به قدمت تاریخ زندگی بشر بر روی کره زمین است. کژفهمی و جهالت و خطازیستی بشر نیز از راه ترجمه و مترجمان بود که به مناسبات انسانها راه یافت و موجب کشمکشهای گسترده و خونین در طول تاریخ تا همین امروز شده است. نخستین مُترجمان زبان نفهم از میان «انبیاء و رسولان» برخاستند که «لسان خدایان/الاهان» را نمی فهمیدند و تعبیرات فردی خود را به نام «کلام و وحی الاهان/خدایان» توجیه و تفسیر میکردند. «خدا» هیچگاه و هرگز، «واسط» نداشته است و ندارد و هرگز نیز نخواهد داشت؛ زیرا «خدا»، یکراست و بی میانجی به تار و پود و رگ و ریشه و هستی تک تک انسانها و جانوران و موجودات آمیخته است. «خدا» در هیچ زمان و مکانی، واسط و میانجی و رسول و نبی و سفیر و نماینده نداشته است. هر انسانی به ذات خودش، به خدا، آبستن است. آنانی که ادّعا کرده اند «رسول الهی» بوده اند، همه بدون استثناء شارلاتانها و حقّه بازانی قهّار بوده اند که برای ترضیه سوائق و غرائز افسارگسیخته خود در راه توجیه تبهکاریها و جنایتهایی که مرتکب شدند و حواریون و مومنان به آنها همچنان مرتکب میشوند به بهانه ای توجیهی به اسم «خدا/الله/یهوه/الوهیم و امثالهم»، محتاج و ملزوم بوده اند و هستند. تمام خبط و خطاهای بشری با «مُترجم خدا» شروع شد و در طول تاریخ تحوّلات اجتماعی و فرهنگی به اغتشاشات فکری و دیدگاهی و اعتقاداتی و نظری انسانها تحت نامهای مختلف «مفسّر، شارح، کاردان، متخصّص» تقلّاها کرده اند تا امروز.
مسئله مناسبات فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی با کشورهای همسایه و دیگر ملل جهان و سپس ناگزیری ترجمه باعث شد که جوامع بشری از یک طرف با دنیای فرهنگی و زیستی دیگر جوامع آشنا شوند و از طرف دیگر، سایه ای سنگین و غلیظ بر محصولات فکری و تجربی جوامع مقصد افکنده شود. اگر ترجمه هایی را که با پایه ریزی مدرسه «دارالفنون» شروع شدند، فعلا به کناری نهیم و مسئله «ترجمه» را از عصر مشروطه به این سو در نظر گیریم، آنگاه به ضرس قاطع میتوان گفت که آنچه ایرانیان را در میدان سرگردانی و بیگانه بودن با شاهرگهای تاریخ و فرهنگ میخکوب کرده است، سیلاب «ترجمه جات رنگارنگ» هستند که ذهنیّت ایرانیان را به شدّت مغشوش و تصنّعی و سترون در زبانی مکانیکی بدون فصاحت و سلاست و گویا بودن بار آورده اند؛ به جای آنکه تلنگری انگیزشی باشند برای کشف و شناخت بُنمایه های تاریخ و فرهنگ مردم خود.
«مُترجمان معاصر» به این توهّم خانمان برافکن مبتلایند که با «زباندانی – کم و کیف آن بماند» میتوانند نقش متفکّران و فیلسوفان را در جامعه خود ایفا کنند یا اینکه با انتقال صوری و لُغوی و لُغت تراشی می توانند افکار و ایده های متفکّران و فیلسوفان دیگر جوامع را به جامعه ایرانیان انتقال دهند و به همان نتایجی برسند که مردم جوامع باختری در تاثیر پذیرفتن از افکار و ایده های فیلسوفان و متفکّران سرزمینهای خود رسیده اند. اعتقاد نحیف و بدوی که «مترجمان ایرانی» به آن مبتلایند و سخت یقین ساده لوحانه دارند که نقشی بزرگ نیز در مناسبات فرهنگی ایفا میکنند، خبر از اعماق و نتایجش ندارند که آنچه به نام «ترجمه»، تولید و نوشته و چاپ و منتشر میشود با «اصل مطالب و آثار اوریژینال»، هیچ سنخیّتی ندارد؛ بلکه گونه ای باز سازی متن اوریژینال در زبانی دیگر بدون رعایت و بازتاب ظرافتهای عمیق تاریخی، فرهنگی، سیاسی است که پسزمینه ها و تار و پود «متن اوریژینال» را آفریده اند و پی ریخته اند.
مضحکتر از همه این است که «مُترجم اثر» به خودش اجازه میدهد مقدّمه ای کشّاف در باره «متفکّر یا فیلسوف و آراء او» بنویسد؛ آنهم نه بر شالوده تفحصّات و تامّلات فردی اش در باره افکار و ایده های متفکّر یا فیلسوف؛ بلکه بر اساس پژوهشهای اساتید باختری در باره نظرات متفکّر و فیلسوف؛ یعنی در حقیقت، ترجمه در ترجمه!. مترجم اثر اصلا متوجّه نیست که با نوشتن «مقدّمه» بر کتاب متفکّر و فیلسوف باعث میشود که خواننده کتاب – گیرم که ترجمه رضایتبخشی نیز باشد- از پیوند مستقیم با متفکّر یا فیلسوف محروم شود؛ زیرا سایه چرندبافی فضل فروشانه مترجم، ناخودآگاه و گام به گام بر پروسه مطالعه خواننده افکنده میشود و آن را به همان سمت و سویی راه میبرد که مترجم خواسته است؛ نه به حضور بی میانجی و یکراست خواننده در پای درس متفکّر و فیلسوف تا خواننده به تن خویش، چیزی بیاموزد یا پرسشهایی به ذهنش خطور کنند.
مباحث جامعه ایرانی در هر دامنه ای که تصوّر پذیر باشد، به آنچنان اغتشاشات و هرج و مرج و زلم زییمبوهای چرندیّات «مترجمان ایرانی» آلوده شده اند که کمتر و به نُدرت میتوان ایرانیانی را پیدا کرد یا سراغ گرفت که بتوانند با «متون کلاسیک تاریخ و ادبیّات فارسی در زمینه های گوناگون»، پیوند داشته باشند و به خواندن و فهمیدن آنها کامیاب شوند. عادت نسلهای ایرانی از عصر مشروطه تا همین امروز به «ترجمه خوانی» باعث شده است که ایرانیان کنشگر و تحصیل کردگان تاق و جفت، محتویات ذهنیّت خودشان را در زبان «ترجمه ای» عبارت بندی میکنند و کاریکاتوری به غایت مضحک از خویشتن در برابر انظار جهانیان نمایش میدهند. ترجمه، هیچگاه و هرگز نمیتواند جانشینی برای «تفکّر و اندیشیدن و جستجو و ایده آفرینی و زایندگی» محسوب شود. انسانی که جوینده و پرسنده و اندیشنده و آفرینشگر افکار و ایده های نو به نو باشد، فقط میتواند «مترجم تجربیات و تامّلات شخصی» خودش و مردم میهنش باشد؛ ولا غیر. آنچه انسان میتواند– به شرط فهمیدن و گواریدن - از افکار و ایده های دیگر متفکّران و فیلسوفان و پژوهشگران و نویسندگان بیاموزد، تلنگرهای انگیزشی هستند که انسان را متوجّه خویشتن میکنند تا به آفرینش افکار و ایده های فردی ترغیب و تشویق و در زبان و کلام فردی پدیدار شود.
4- مورّخان و تاریخ دورانِ سلسله پهلویها
مورّخ بودن به معنای تاریخنویسی/رویدادنگاری نیست. مورّخ به پژوهنده ای میتوان گفت که از «فلسفه تاریخ»، آگاهی بایسته و شایسته ای داشته باشد. همچنین آگاهی ارزشمند و عمیق داشتن از تار و پود و پسزمینه های اساطیری/بُندهشی و چفت و بست فرهنگ مردم و رویدادهای قبل از عصری که بر آن است در باره اش پژوهش کند. همچنین شناخت ژرفارو و مایه دار از تاریخ تحوّلات جهانی در عصری که شاهان پهلوی میزیستند. تاریخ به دامنه دانشهای آزمایشگاهی تعلّق ندارد تا بتوان آن را زیر میکروسکپ گذاشت و تجزیه و تحلیل کرد. تاریخ، مفهوم و برداشتیست «اِپریوری [ A Priori] – آزاد از هر گونه تجربه». آنچه را که مورّخین در رویکرد به موضوع پژوهش به زبان خودشان عبارتبندی میکنند، فقط دیدگاهیست که زاییده و پرداخته ذهنیّت مورّخان از مجموع گردآمد نتایج تحقیقاتشان است؛ نه واتاب دهنده دقیق و اینهمانی وار با واقعیّتها و رویدادها به ذات خودشان بدانسان که پدیدار شده بودند. تاریخ برای همیشه و ابد در دامنه « اِپریوری [A Priori]» میماند. آنچه از رویدادها و واقعیّتهای درگذشته به جا میماند، فقط نشانه هایی هستند که برداشتها و تشخیصهای احتمالی مورّخ را رقم میزنند؛ زیرا هیچ مورّخی به طور بی واسطه در شکلگیری و نتایج رویدادها نقشی نداشته است. برداشت فردی هر چقدر ژرفاندیشیده و ریزکاویده و چند-بُعدی باشد، به همان میزان بر ارزش دیدگاهی و هنر پژوهشگری مورّخ گواهی میدهد و امکانهای آگاهی متّقن و مستدل را هموار میکند.
تاریخ عصر سلسله پهلویها، تنها تاریخ نیم قرن استثنائی ایران است که باید آن را در «پرانتز» گذاشت. در میان اینهمه کتابهای قطور و چند جلدی و خرواری که در باره تاریخ سلسله پهلویها تا کنون تحریر و منتشر شده است و همچنان به طور گسترده، گاه گداری منتشر میشوند، به ندرت میتوان جمله ها و پاراگرافهایی را پیدا کرد که ارزش دانشپژوهشی داشته باشند. در میان خروارها تُن کاغذی که در باره سلسله پهلویها از طرف خاصمان سلسله پهلویها هدر رفته اند، میتوان در جای جای متون انتشاری، دایره ای وسیع از پیشداوریها، نفرتها، عقده ها، حسادتها، خصومتها، کینه توزیهای هولناک و کمپلکسی، ناآگاهیها، تهمتها را به آسانی دید و مطالعه کرد و از طرف دیگر، کسانی که در ستایش دوران سلسله پهلویها همّت کرده اند تنها به ابعادی خجسته و شایان آفرینها از خدمات و نتایج فرمانروایی پادشاهان عصر پهلوی پرتو افکنده اند و زمینه های تاریک و پنهان آن را نکاویده و بررسی نکرده اند. از گردآمد دیدگاههای خاصمان و ستایشگران عصر سلسله پهلویها و همچنین آثار پژوهشگران بیگانه بعد از سرندکاریهای قیراطی و مته به خشخاش گذاشتنهای ممتد و مستدل و پُرسشی شاید بتوان ملاطهایی پایه ای را برای اندیشیدن و جستجو و داوری بدون حُب و بُغض در خصوص تاریخ سلسله پهلویها فراچنگ آورد.
از طرف دیگر باید نقش و نفوذ و تاثیر زمامداران دولتهای کشورهایی را مدام در نظر گرفت که با سلسله پهلویها مناسبات گوناگون داشته اند و آرشیوهای سیاست خارجی و بایگانیهای سازمانهای اطّلاعاتی-امنیّتی-جاسوسی آنها به طور کامل و بدون هیچ عیب و نقصی هنوز در اختیار پژوهشگران قرار نگرفته اند؛ سوای اسنادی سوخته که صحت و سقم محتویات آنها به شدّت پرسش انگیز و شایان تامّلات ریزکاوانه هستند. ناگفته نماند که بررسی تاریخ سلسله پهلویها، کاریست که به انجمنی از پژوهشگران مستقل اندیش و قائم به ذات در استدلال و منطق برهانی و بی غرض و مرض منوط است تا بتوانند هر گوشه ای از آن را به تن خویش پژوهش کنند. برای مثال: در ابعاد ارتش و شهربانی و امنیّت ملّی، آموزش و پرورش، صنایع و تولیدات ملّی، محیط زیست، حقوق اجتماعی، سازمانها و گروهها و احزاب، اقلیّتهای مذهبی/دینی، اقتصاد و توسعه، بهره برداری از منابع ملّی، همسایه داری و مناسبات دیپلماتیک، بهداشت و تندرستی، رفاه و امکانهای بهزیستی، شادکامی و خوشی و سعادت مردم، اخلاق اجتماعی و غیره و ذالک.
در بطن آثار منتشره، صرف وجود پاراگرافها یا جملاتی که با واقعیّتها و رخدادهای عصر سلسله پهلویها تطبیق میکنند، نمیتوان نتیجه گیری کرد که هر پژوهشگری، آکادمیکری یا مدّعی پژوهشگری در دیدگاههایش به «جستجوی حقیقت» بوده است. تاریخ عصر سلسله پهلویها همچنان در محاق و تاریکی پنهان مانده است و آنچه از لحاظ شفاهی و تحریری تا کنون منتشر و گفته شده است، فقط گزارشی «ژورنالیستی» است که با «تاریخپژوهی» هیچ سنخیّتی ندارد؛ سوای توزیع اطّلاع رسانی در خصوص رویدادهایی که به پیرایه های گوناگون و ضدّ و نقیض آغشته اند. سرندکاری سرسختانه انبوه گزارشها و کتابها و مصاحبه ها و جزوه ها و نشریه ها در باره تاریخ عصر سلسله پهلویها از شاق ترین و کلیدی ترین وظایف هر مورّخ دادگزار و جوینده شناخت است؛ زیرا گفتارهایی که به انواع و اقسام صفات مذموم و تقدیری و اتّهامی و امثالهم آغشته باشند، راهی به سوی شناخت نیستند؛ بلکه دقیقا سدّ معبری هستند در باره کشف و شناخت اصل مسئله. آنانی که بدون هیچ تامّلی و شکّ و تردید در باره عصر سلسله پهلویها، قضاوت بی چون چرا میکنند، همه بدون استثناء، انسانهایی مغرض و کینه توز هستند؛ ولو استادترین استادان دانشگاههای برجسته و معروف جهان باشند. تاریخ عصر سلسله پهلویها همچنان در محاق است و تا یک قرن دیگر نیز در محاق خواهد ماند. آیندگان جوینده و کنجکاو و دادگزار در اندیشیدن و سنجشگری بدون حُب و بُغض در خصوص تاریخ عصر پهلویها خواهند توانست بی شکّ، تاریخ عصری را داوری کنند که معاصران مخالف و موافق و کنشگرانش هیچگاه «بینش تاریخی» برای درک و فهم و دریافت آن اصلا و ابدا نداشتند.
5- از انسان بودن تا بازماندن به جنسیّت
تراژدی غمبار «زن بودن» در تاریخ ایران از زمان فروپاشی سلسله «اشکانیان» تا امروز در پرده ای ضخیم و خاراسنگی پنهان مانده است. آنچه در باره «زن» تا کنون در زبان و قلم نویسندگان و شاعران و متفکّران تحریر شده است، شناخت «زن» به حیث «انسان» نبوده و نیست؛ بلکه «معرفی موجودی اسرار آمیز» بوده است که به مسبّب و دلیل بسیاری از فلاکتها مُتّهم و ملعون شده است. فاجعه تراژیک زن از مرحله ای به بعد، دو چندان و دلخراش میشود که «زنان»، خود را نه در مقام «انسان»؛ بلکه در دایره «جنسیّت مونّث» قلمداد میکنند و برای اخذ حقوق ذاتی و انسانی خود بر جبهه گیری «فمینیسم» علیه مردان تمرکز میکنند. هنوز به نُدرت میتوان زنانی را پیدا کرد که «انسان بودن خود را بدون هیچ نقصان و اتّهامی» و بدون هیچگونه پیشداوری یا جنگ و جدالهای «جنسیّتی – مونّث/مذکّر» دریافته و با آگاهبودی مُتّقن و مستدل برای انسان بودن و کرامت شاهنشاهی و خدایی خود و دیگران گام بردارند. بازماندن به «جنسیّت»، چه مذکّر، چه مونّث به معنای نادیده گرفتن انسان بودن خویشتن و دیگران است. روزی که «جنسیّت» هرگز ملاک و معیار داوری و حقّ و حقوق قلمداد نشود؛ روزیست که انسانها، خود را در مقام «انسان» کشف کرده و به کرامت و ارجمندی ذاتی یکدیگر اهمیّت میدهند. جامعه ای که انسانها را حسب «جنسیّت آنها» طبقه بندی میکند، جامعه نیست؛ بلکه خفقانگاهیست که «زندگی و جان انسانها» را به صلّابه کشیده است تا کرامت و ارجمندی آنها را نابود کند. «امّت اسلامی»، باتلاق پایمال کننده «شرافت و کرامت و ارجمندی انسان» است برای تابع و مطیع و برده و کنیز و ذلیل و حقیر کردن انسانها در سبیل الهی و ترضیه سوائق و غرایز مقتدران موکّل او.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
.ضرورت به هومانیسم.
انسان خودمحور و علم ستیز و شونیست و انسان ................ وحدت با دیگران ریشه طبقاتی دارد، با هر کسی و هر قشری و گروهی و باندی و محفلی نمیتوان متحد شد. اهداف مشترک کوتاه مدت یا بلندمدت برای اتحاد و همراهی لازم است و نه اراده گرایی های خودخواهانه. نیاز به یک انقلاب فرهنگی فردی و یا اجتماعی برای هم سنگر شدن است. انقلاب فرهنگی در جوامع گوناگون و در دورههای زمان مختلف تعاریف متنوعی دارد. تربیت شدگان فرهنگ اسلامی آخوندی نخست نیاز به پاکسازی و مفزشویی از آموخته های ضد بشری و ضد مدمدرن و ضد انسان دارند، سپس میتوانند برای دیگران نسخه نجات بپیچند.میدان را اینجا خالی دیدن و مدام هارت و پورتهای اخلاقی نمودن، لوث کردن موضوع وحدت و اتحاد است.
انقلاب فرهنگی،- سکولار، انسان مدار، تجددخواه، تکثرگرا.انقلاب فرهنگی معمولا سیاست اجتماعی برای تغییر، بعد یا قبل از هر انقلاب توده ای، در تمام زمینه ها و عبور از فرهنگ دینی یا سرمایه داری و فئودالیستی به فرهنگ ملی و سکولار یا سوسیالیستی و انسان گرا است؛ تا مانع دکادنس و تاثیرات فرهنگ بورژوایی؛ که مانع شکل گرفتن زندگی انسان نوین است، بشود. غیر از مارکس و انگلس، طرح عملی انقلاب فرهنگی از لنین است. هدف آن تربیت انسان نوین از طریق کوشش برای اجرای نرمهای جدید رفتاری است. آن مربوط به مرحله گذار و پروسه تاریخی، برای تغییرات عمیق در شرایط زندگی و تحول شخصیت انسانها؛ مخصوصا زحمتکشان است. در مرکز انقلاب فرهنگی سکولار، شکوفایی آگاهانه خلاقیت اجتماعی زحمتکشان برای تهیه مقدمات عبور از کاپیتالیسم به سوسیالیسم است. برای این هدف، زحمتکشان و روشنکران باید بتوانند طی یک مبارزه طبقاتی به حاکمیت اقتصادی و ایدئولوژیک بورژوازی خاتمه دهند.
مارکس و انگلس میگفتند: انقلاب فرهنگی باید در خدمت تغییرات اجتناعی و انسانی باشد. لنین میگفت: این تغییرات باید نظری و عملی صورت گیرند. مارکوزه در ارتباط با جنبش دانشجویی سال 68 میلادی میگفت: هدف تغییر رادیکال و بنیادین انسان هاست؛ آنطور که مارکس میخواست. یکی دیگر از اهداف انقلاب فرهنگی، بی اثر کردن افکار و عقاید ارتجاعی ضد کمونیستی در آگاهی توده ها، و جایگزینی انترناسیونالیسم مردمی بجای ناسیونالیسم بورژوایی ، جهان بینی علمی بجای دین و خرافات، عادات و ایده آلهای خلقی بجای روانشناسی بورژوایی است. انقلاب فرهنگی توده ای متکی است به نیروی عملی کارگران، دهقانان، روشنفکران، و وابستگان آنها. در انقلاب فرهنگی ترقی خواه، رشد تولید اقتصادی، شکوفایی فرهنگ فکری طبقات و اقشار زحمتکش در رشته های: آموزش، هنر، جهانبینی، علم، و روشهای اشاعه آنان، مد نظر است. هدف دیگر: تغییر ایدئولوژی، فرهنگ، و نوع زندگی بورژوایی، از طریق سنت های انقلابی تودهها و دست آوردهای فرهنگ ملی و فرهنگ جهانی؛ بر اساس رهنمودهای نظریه پردازان چپ میباشد.
انقلاب فرهنگی براساس قانونمندی عام انقلاب اجتماعی و ساختار نظام نوین است که مدام با ایدئولوژی ارتجاعی و بورژوایی مبارزه میکند. هدف ایجاد یک روشنفکری انسان مدار و خلقی از طریق اتحاد زحمتکشان شهری و تعاونی های دهقانی برای صنعتی نمودن نظام کشاورزی و غلبه بر عقب ماندگی فرهنگی روستائیان است. سوسیالیستها در انقلاب فرهنگی خواهان وحدت زحمتکشان با روشنفکران و اتحاد فرهنگ روشنفکری پیشین و جدید برای ایجاد یا آگاهی روشنفکری خلقی جدید و مسلح به ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم هستند. از طریق انقلاب فرهنگی با بی سوادی و محدودیت های قرون وسطایی و ایدئولوژی های ماقبل علمی و ارثیه ارتجاعی فرهنگ و سنت گذشته مبارزه میشود و سنت های ایدئولوژیک درک بورژوایی از فرهنگ نیز کنار زده میشوند. هدف، سلطه بر این سنت ها و نابودی آنهاست.
لنین میگفت: حتی زحمتکشان کشورهای پیشرفته صنعتی سرمایه داری نیز در یک برده گی فرهنگی بسر میبرند. باید از آخرین دست آوردهای علم و صنعت در برنامه ریزی اقتصاد کلان سوسیالیستی برای تولید استفاده نمود. ما باید سوسیالیسم را با کمک کسانی بسازیم که کاپیتالیسم و ارتجاع دینی آنها را منفعل و بی اخلاق بار آورده. در مبارزه با افکار اتوپیستی خرده بورژوایی و رویزیونیسم در جنبش کارگری باید کارگران به یک سطح فرهنگی حداقل رسیده باشند. انقلاب فرهنگی عنصر ضروری یک پروسه تاریخی در جامعه برای تغییر و تحول انقلابی اساس اقتصاد و اجتماع است. هدف دیگر اینست که فرهنگ را از انحصار اقشار و گروههای استثمارگر دربیاوریم و فرهنگ زحمتکشان را مدام ارتقاء دهیم.
انقلاب فرهنگی باید: در راه آزادی زنان و برابری آنها، آزادی خلقها و اقوام دیگر ساکن کشور، غلبه بر اختلاف طبقات و اقشار، کمک به شکوفایی شخصیت انسانی افراد، تشویق و طرح ایده آلهای استتیک و زیبا شناسی زحمتکشان و کوشش برای عملی نمودن آنان، کوشش نماید. در انقلاب فرهنگی باید با ایده آل های آنارشیستی و خرده بورژوایی و فردگرایانه مبارزه کرد. لنین میگفت: برای عبور از کاپیتالیسم به سوسیالیسم باید با فرهنگ زمین داران کلان، بوروکراتیسم دولتی، خرافات آیات عظام، و فرهنگ مردسالار مبارزه نمود، چون فرهنگ انقلابی و خلقی از آسمان نازل نمیشود، بلکه و ظیفه ای تاریخی و جهانی است. جنبه های مثبت ارثیه فرهنگی گذشته باید وارد فرهنگ نوین خلقی گردند.
پروسه تغییر و تحول فرهنگی همزمان یک مبارزه ایدئولوژیک و ادامه مبارزه طبقاتی در تمام اشکال نظری است. از جمله اهداف انقلاب فرهنگی سوسیالیستی، اشاعه جهانبینی علمی مارکسیسم-لنینیسم و مطابقت ایده آلها و صفات طبقات زحمتکش و نوع زندگی جمعی با این جهانبینی است. در این اقدام کوشش میشود تعریف جدیدی از: مفهوم کار خلاق و فرق بین کار فکری و کار جسمی، بین شهر و روستا، و برای ارتقاء فرهنگ و سطح زندگی مردم و تشکیل نیازهای فرهنگ نوین، انجام گیرد. از طریق انقلاب فرهنگی با عادات ریشه دار ارتجاعی خرافاتی و سنتی و تمایلات ناسیونالیستی خرده بورژوایی که بر حوزههای فرهنگی تاثیر گذار باشند، مبارزه میشود.
انقلاب فرهنگی چین از طریق مائو بین سالهای 1969-1965 با جنبه های مثبت و منفی آن انجام شد. در غرب نیز جنبش دانشجویی جوانان سال 1968 را بخشی از انقلاب فرهنگی جوانان نامیدند، چون علیه فرهنگ بورژوایی سنتی و مبتذل بود. جامعه شناسان اشاره میکنند که هر تحول فرهنگی متکی است به وحدت و تحکیم نیازهای زحمتکشان و روشنفکران. سیاست فرهنگی یعنی سازماندهی و استفاده از ابزار قدرت طبقه حاکم مانند: حزب، دولت، و سازمان های توده ای، برای تشویق فرهنگ مردمی و عقب راندن تاثیرات امپریالیسم فرهنگی. علوم فرهنگی مفهومی است کلی و جمعی برای رشته های فلسفی و علمی, تا پیرامون فرهنگ های تاریخی تحقیق کنند. متد و جهانبینی اصلی برای اینکار اندیشه مارکسیسم-لنینیسم است. از جمله اقدامات عملی انقلاب فرهنگی باید: تشکیل تاسیسات نوین فرهنگی، تشکیل رسانه های جمعی مدرن، تشکیل یک سیستم واحد تربیتی آموزسی، و ایجاد سازمانهای تربیت سیاسی ایدئولوژیک؛ برای اشاعه فرهنگ مردمی خلقی در تمام حوزه های زندگی اجتماعی باشد.
در منابع لیبرال به نکاتی پیرامون فرهنگ اشاره شده؛ از جمله اینکه برای درک پدیده فرهنگ باید از علوم طبیعی و علوم انسانی کمک گرفت. کانت میگفت: ممکن است انسان اخلاق گرا باشد، ولی الزاما فرهنگ گرا نیست. فروید میگفت: متاسفانه فرهنگ و اخلاق طبیعت بر خشونت بنا شده. بعضی از مورخین مدعی هستند که همه فرهنگها در حال زوال هستند و معمولا جریانات مد روز جای آنان را خواهند گرفت. در تئوری نسبی گرایی فرهنگ اشاره میشود که هر جامعه ای خالق سیستم ارزشی خاص خود است، و در نیهلیسم فرهنگی اشاره میگردد که اولا، سرانجام تمام فرهنگها، زوال و سقوط است و راه نجاتی نیست. دوما،فرهنگ را میتوان در وضعیت زوال بهتر تعریف کرد ولی پیش بینی آینده آن غیرممکن است. سوم اینکه، عناصر و علائق مادی فرهنگی برای فرهنگ اصیل و واقعی مضر هستند.
از نظر تاریخی اشاره میشود، که در افسانه پرومتئوس، ربودن آتش را میتوان استعاره ای برای خودشناسی انسان فرهنگی نخستین دانست. پروتاگوراس میگفت در فلسفه هستی، انسان میزان همه چیز است. فلسفه فرهنگ در جستجوی: معنی، هدف، و ارزش فرهنگ است. فلسفه فرهنگ، نقد فرهنگ بود و نمایندگانش در غرب: نیچه و روسو هستند. در زمان رشد بورژوازی، متفکرانی مانند هردر آلمانی و کوندورست فرانسوی کوشیدند از طریق تفسیر و تحقیق تئوریک، فلسفه فرهنگ و قوانین عام زندگی اجتماعی را درک و کشف کنند. انقلاب فرهنگی خلقی میتواند برای غلبه بر سنت های ارتجاعی، به جذب جنبه های مثبت فرهنگ جهانی بپردازد. اخلاق و روانشناسی در نظر لیبرال ها از جمله مقدمات جدی و ضروری آموزش فرهنگ ملی هستند.
افزودن دیدگاه جدید