
صفحه خاطره فیس بوک این نوشته من را در جلو خان منظرم نهاد .در میان این همه خشونت کلامی ،این همه هیاهو واتهام زنی .بار دیگر من را بیاد شبی انداخت که در زندان جمشیدیه سال پنجاه دو بر سر نقاشی های من که عموما تمی عاشقانه داشت ،دختران وپسرانی که دست در گردن هم با چشمانی شرقی وهوشیار به آینده نگاه می کردند .بعنوان نگاهی بورژوائی که در میان درد وغم جامعه دارم از عشق وعاشقی سخن می گویم .جلسه ای انتقادی نهاده بودند. اصلی ترین مدافع من حمزه بود .در میان جدی بودن جلسه سرش را جلو آورد دهانش را بگوشم چسباند .در گوشم گفت "بچه صغیر به این حرف ها گوش نکن حرف دلت را بزن دختر وپسر جوان اگر که دست در گردن هم نیاندازند .دیگر دختر وپسر نیستند .."بیاد عزیزش .خاطره اش را گرامی می دارم او خود زندگی بود با نگاهی عمیق وانسانی به زندگی .هر چند که زمان پیوسته بر او سخت گرفت .اما او حمزه بود .باقلبی به فراخنای جهان که جا برای هر انسان در معنی عمیق کلمه داشت .
@@@@@@
امروز مردی از میان ما رفت
مردی که ستایشگر زندگی بود !
بیاد حمزه فراهتی
همینطور که یکدیگر را هُل میدادند و میخندیدند وارد شدند. هرکدام بقچه کوچکی زیر بغلشان بود. با لباسهای دبیت قهوهای که مخصوص افسران زندانی بود. یکیشان که تنومندتر بود و هیکل ورزیدهای داشت، جلوتر حرکت میکرد. صورتی گرد، با چشمهای میشی که نوعی شلوغی دلنشین از آن بیرون میزد. دو ردیف دندانهای اندکی خم شده به جلو، لبهایش را میکشید و خندهای دائمی بر چهرهاش مینشاند. دیگری مردی بود جوانتر و لاغرتر با موههای پر پشت و مجعد. گوئی پوست یک بره قرهگل را بر سرش کشیده باشند؛ با دهانی باز شده از خنده تا بناگوش که او را زیباتر میکرد. چشمهای سیاه و با محبتی داشت. آنکه تنومندتر بود گفت:" من حمزه فراهتی هستم. این هم مخلص شما مهرداد پاکزاد!" و این مراسم ورود و معارفهشان بود.
آنجا بند عمومی زندان نظامی جمشیدیه بود.
زندانی با روزهای بلند، زندگی یکنواخت و کم شور. نمیدانم چرا همه فکر میکردیم که سیاسیبودن مترادف است با خشک بودن و جدی بودن ولو اینکه ته دلت این چنین نباشد. برداشت های خودمان را داشتیم متاثر از بالاتر دیدن خود از افراد عادی و زندانیان عادی بندهای دیگر زندان جمشیدیه. یدک کشیدن نام زندانی سیاسی که نمودی از روشنفکری، شهامت و اعتراض را بنمایش می گذاشت. خندیدن سبکی می آورد. سخن از دختران گناه شمرده می شد. جمع ما بیشتر شبیه جمعی پادگانی بود! تا جمع جوانانی که متوسط سنشان از بیست و هفت سال فراتر نمیرفت. خبری از شور جوانی نبود، دنبال نوعی شور انقلابی بودیم که گویا تنها در سایه جدی بودن و قهر با عناصر زیبای زندگی و شادی و خنده امکان پذیر بود!
در چنین فضائی بود که مهردادپاکزاد و حمزه فراهتی وارد بند عمومی زندان جمشیدیه شدند
روزی بود آفتابی و بسیار زیبا، آنگونه که میتوانستی بالای تخت بروی و از پنجره ته اطاق کوههای دماوند را ببینی. حمزه آمده و نیامده جستی به بالای تخت زد و به دماوند خیره شد. سپس رو به مهرداد کرد و گفت:" بیا بیا نگاه کن خانهتان از اینجا دیده میشود!" جفت عجیبی بودند. هنوز ساعتی از آمدنشان نگذشته بود که حمزه رو به من کرده و به ترکی گفت:" صغرچه سن بوردا نیلی سن؟ (بچه صغیرتو اینجا چکار میکنی؟) جا خوردم! مهرداد بلافاصله گفت:" ناراحت نشو اون داره از تو تعریف می کنه! مراسم معارفهاش رو انجام میده! ببین چه از دست او می کشم." حمزه زد زیر خنده و رو به مهرداد گفت:" یه کله بزن!" و مهرداد با آن موههای مجعَد پر پشت مانند قوچی عقب رفت و با کله به دستهای حمزه کوبید!
فضای عصا قورت داده عمومی عوض شد. این ویژهگی حمزه بود! بزرگ شده میان مردم، در محلات سنتی و قدیم تبریز؛ زندگی، کار، مرارت در شهری که همیشه شوخی و طنز بخشی از فرهنگ آنرا تشکیل میداد و میدهد. من وقتی نخستین بار برای تحصیل به دانشگاه تبریز وارد شدم، متوجه این روح عمومی تبریز و آدمهائی مثل حمزه شدم ! او این روحیه را با خود به زندان آورده بود.
هنوز مدت زیادی از آمدنش به زندان نمی گذشت که یک شب گفت:" من همان افسری هستم که در موقع مرگ صمد همراهش بودم." اشک در چشم هایش حلقه زده بود. احساس می کردم که چیزی عمیق بر قلبش سنگینی می کند که قادر نیست آنرا در خود نگه دارد. داستان واقعی غرق شدن صمد را من اولین بار آنجا شنیدم. کوچک ترین تردیدی در صحبت اش نبود. وقتی حادثه را شرح می داد، غم و اندوه را می شد بخوبی حس کرد. از قند شکنی را که به سرش کوبیده بود، ازآل احمد وشرح ماجرا و گفته آل احمد که:" ما واقعیت این غرق شدن را می دانیم و اتفاقی بودن آن! اما صلاح این است که بیان نشود ما با تو کاری نداریم ما با لباس تو کار داریم."
نوشتند از افسر ارتشی که در کنار صمد بود و با این نوشته آتش بر زندگی او زدند. از سنگینی نگاه ها گفت، از مرغداری که با صمد و حلقه دوستانشان آنجا می نشستند و... از سگش ساره (زرد) که درد او را مانند یک انسان می فهمید. وقتی او تعریف می کرد، آنچنان حیاط مرغداری، اطاق ها، پله ای که روی آن می نشست را ترسیم می کرد که من احساس می کردم انگار قبلاً آنجا بوده ام؛ سگش را می دیدم که غمگین تر از او کنارش دراز کشیده و پوزه اش را به کف حیاط نهاده و هر از چندی از زیر ابرو یا گوشه چشم به او نگاه می کند. قصه واقعی مرگ صمد را گفت! هرچند که بدون بیان آن چیزی از ارزش بزرگ او کاسته نمی شد.
صبح ها ورزش بود، دویدن و والیبال که حمزه پای ثابت آن بود. بعد کلاس فلسفه و شناخت بود. همراه خواندن کتاب تاریخ. مقوله های فلسفی را دست جمعی می خواندیم و پس از آن مطالعه فردی بود. حمزه، مهرداد، دکتر محجوبی انگلیسی می خواندند. هربار که از گوشه کتاب به او نگاه می کردم، لپ هایش را باد می کرد و چشم هایش را درون حدقه می چرخاند بی آن که پلک بزند در چشم هایم خیره می شد. خنده من! تلنگر دکترابراهیم محجوبی:" حمزه ادا در نیار، جدیت کلاس را بهم نریز! صورتش را با همان وضعیت بطرف ابراهیم می چرخانید و این بار به او زل می زد. خنده فضای سلول را پر می ساخت.
عصرها تشک تخت ها را وسط اتاق پهن می کرد و فنون کشتی را به ما یاد می داد. قهرمان کشتی دانشگاه بود. بعضاً هم شیطان در جلدش می رفت و در چشم به هم زدنی کله پایت می کرد و محکم به تشک می کوفت. یکبار حسن کشفی را که از رو نمی رفت چنان به تشک کوبید که فکر کردیم دیگر بلند نشود!
ناصر فلسفی جیمی شده بود و حمزه، نقش تارزان را بازی می کرد! با مشت به سینه اش می کوبید و جیمی را صدا می کرد و ناصر مانند جیمی ِ تارزان، از این تخت به آن تخت می پرید و سرانجام بر روی شانه های او می نشست و شروع به نشان دادن جای دوست و دشمن در بین مسئولان زندان می کرد.
هر وقت فضا سنگین می شد، او چیزی برای گفتن و تعریف کردن داشت. و نهایت تمام این گفته ها به خاطرات او از مردم، از لایه های مختلف جامعه بر می گشت. به کوچه و بازار، به خال اندازها، قماربازها، لات های «درب گجیر»، به حمال ها، به زحمتکشانی که شب با خستگی به خانه هایشان بر می گشتند، به همسایه ها، به خاطرات دوران دانشگاه، دانشکده دامپزشکی.
این هنر او بود که از ساده ترین اتفاق خنده دارترین حادثه را می ساخت! او، زندگی را به تئاتری تبدیل کرده و به زندان آورده بود. از گاو نحیف دانشکده دامپزشکی می گفت که برای بررسی او را در یک چارچوب شبیه گیره می گذاشتند، رویش روپوشی می انداختند و معاینه اش می کردند. تا اینکه گاو یک روز چارچوب را شکست و با همان ادوات نصب شده برخود در خیابان پهلوی فراری شد، جماعتی دانشجو نیز دنبال آن. از طوطی یکی از زنان معروف شهرنو می گفت. از بفرما زدن طوطی تا نام بردن از عصمت و زیور و از روزی که این طوطی را برای معالجه به دانشکده آورده بودند. گویا در یکی از شب ها دقیقاً یادم نیست سگی از آزمایشگاه یا میمونی طوطی را خفه کرده بود. فردا لشکری از زنان شهرنو بود در مقابل دانشکده دامپزشکی و قشقرقی که طوطیشان را میخواستند!
از خاطرات نخستین سفرش به اروپا همراه تیم کشتی دانشگاه و شیرجه ای که از بالاترین سکو به داخل دریاچه زده بود: "از پائین ارتفاعش زیاد به نظر نمیرسید، دختران مانند فرشته ها بال باز می کردند و از آن بالا سبکبال شیرجه می زدند. گفتم که من هم می توانم. بالا رفتم، ناسلامتی یکی از قهرمانان شنای دانشگاه ها بودم. آن بالا که رسیدم، چشمم سیاهی می رفت. می خواستم برگردم اما از پائین بچه ها هو می کردند. چشمم را بستم و خودم را رها کردم. مثل یک کیسه گونی افتادم وسط آب. نه، بهتره بگم وسط آب پخش شدم! بچه ها با قایق آمدند و بیرونم کشیدند. می گفتند: "آمدیم رُب گوجه فرنگی جمع کنیم"!
خاطرات اش پایانی نداشت. مانند زمان کودکی که پای صحبت و خاطرات پدرم می نشستم و او از سفرش به روسیه، گرجستان صحبت می کرد، غرق در خاطرات و تصویرسازی های او می شدم. با صحبت او یاد «دانشکدههای من» گورکی میافتادم. «درجستجوی نان» و تصاویری که از مردم ترسیم می کرد. او یکی از استادان زندگی من بود. کسی که براحتی برایت دریچه ای به سوی مردم می گشود. اگر لحظه ای دمغ می شد احساس می کردم فضا دارد سنگین می شود. و در چنین موقعیتی این مهرداد بود که جلو می آمد با کله به سینه اش می کوفت و او را مجبور می کرد چیزی بگوید تا مهرداد غش غش بخندد.
مهرداد پاکزاد، آن انسان باشکوه اصلی ترین بخش این داستان، این خاطرات تلخ و شیرین سالهای نوجوانی من است. مرا محکم می گرفت و با ریش زیرش سر و صورتم را سمباده می کشید و میگفت: "حالت جا آمد!؟" حقوق خوانده بود. پدرش رئیس رکن دوم ارتش بود، اما او در زندان جمشیدیه بی تکلف تر از هر کس و صمیمی تر از برادر به تو بود. گوئی با او بزرگ شده بودم و سالهای سال است که می شناسم اش.
برایم مداد رنگی و کاغذ نقاشی آورده بودند. دلم می خواست تصویرگر آن فضای سرد زندان و رنگهای تیره سیاسی نباشم. می خواستم آن زندگی دریغ شده جوانی و شور را ترسیم کنم. دوست داشتم رنگهای روشن و چهره صمیمی عشق را نقاشی کنم. چهره های شاد دختران و پسران عاشق را. آمیخته ای از مینیاتور و نقاشی سنتی، که آنروزها آرام آرام داشت شکل می گرفت. هفته ای یکی دو تا می کشیدم و به خانواده ها هدیه می دادم. یک شب، بعد از ملاقات معمول روزهای پنجشنبه گفتند: جلسه انتقادی داریم. فریدون شیخالاسلامی خواهان این جلسه شده بود. موضوع جلسه اشاعه هنر بورژوائی توسط من بود. انتقاد میکردند که: "مردم دارند زیر بار استبداد، بدبختی و رنج جان می کنند و تو بعنوان زندانی سیاسی فقط دختر و پسر عاشق می کشی که دست در گردن هم انداخته اند. نقاشی های تو باید تصویرگر واقعی جامعه باشد. باید سیمای درد کشیده کارگران را ترسیم کند و خشم آن ها را. هیچ ردپائی از مبارزه سیاسی مسلحانه در نقاشی تو نیست؟" برایم از نقاشی های دیواری مکزیک، از نقاشی های گویا می گفتند. من گرفتار و در کشمکش با دلم و حرفهای آن ها و در نهایت تسلیم!
حمزه مدافع من بود. می گفت: "بابا والله آن کارگری هم که می گوئید شب دستشو می اندازه گردن زنش و با همان نان و چای شیرین از زندگی لذت می بره. آخه نقاشی که اعلامیه سیاسی نیست." و بشوخی میگفت: "عکس این مهرداد رو بکش، هم قیافه فلک زده ها و بدبخت ها رو داره و دل آدم واسه اش کباب می شه و هم، بچه بورژواست و زر و زر می خنده." دیگران اعتراض کردند که حمزه مسئله جدی است. او می گفت: مردم عادی اینطور نیستند. مگه تو عروسی هایشان چکار می کنند؟
من دیگر نقاشی بورژوائی نکشیدم! هفته بعد یک نقاشی کشیده بودم از تعدادی کارگر و روستائی شبیه چریک ها که تفنگ ها را بر سردست بلند کرده بودند و زنجیرهای زیرپایشان پاره شده بود. آنرا به خواهر دکتر محجوبی هدیه دادم. و این آخرین نقاشی من در زندان بود. چرا که از دلم بر نمی خاست. دلم می خواست نقاشی های هائیتی گوگن را کپی کنم. با آن رنگهای شاد ارغوانی، اخرائی، زرد، قرمز و سبز درخشان با زنان و کودکان. اما افسوس که فضا سنگین بود. وقتی آخرین نقاشی را کشیدم، حمزه می گفت: "ببر بکن تو چشم همه شان. آخر مگر از تیر و تفنگ هم می شود نقاشی کشید؟"
گاه در چارچوب در اطاق می ایستاد. گردنش را خم می کرد. سرش را بالا می کشید و از گوشه چشم به کف اطاق خیره می شد. می گفتم: "حمزه چه می کنی؟" می گفت: "خروس اینطوری به ته چاه نگاه می کند!" وقت غذا می دیدی چشم هایش بطرف راست نگاه می کرد و چانه اش طرف عکس آن. همانطور با چانه کج به چشم هایت زل می زد: حمزه، حمزه چه شده؟ می گفت: "بز اینطوری غذا می خورد!"
او روح زندگی و لطافت زندان بود. مردی از جنس توده مردم. صبح با این روح برمیخاست و شب با این روح می خوابید. روزهای حمام دست مرا می گرفت و می گفت: "قشویم بکش!" و یک کف شوی آهنی داشتیم که می گفت: "با آن بر موهای تنم بکش." و آنوقت دست هایش را به کنج دیوار حمام می نهاد و با کف پاهای نیرومندش به کف حمام می کوبید و شیهه می کشید و می گفت: "اسب ها موقع قشو اینگونه شیهه می کشند"! گاه نیز یک لگد کوچک نثار من و مهرداد که همیشه در کنارش بودیم، میکرد. میگفت: "نمیدانم این بچه سرتق از جان من چه میخواهد!؟" ومی خندید.
آه لحظه های جاودان شده در ذهنم! لحظه ای که پرندگانش بمنقار می برند، تصاویر زیبایتان یکایک بر جلوخان منظرم ظاهر می شوند و می گذرند و قلبم ماغ می کشد. لحظه های شیرین حک شده بر ستون های زندگی، تصویر مردی که هنوز در خلوتم صدای خنده او می پیچد: مهرداد را ترسیمش می کنم در زندانهای جمهوری اسلامی، در شکنجهگاه ها و در میدان اعدام. در گلگون لحظه ای که جام ارغوانی را سرکشید و خورشید از گلویش طلوع کرد." هر خنده شادی که می شنوم سیمای حمزه و مهرداد در مقابلم ظاهر می شوند؛ براستی با این نسل زیبا چه کرد این جمهوری اسلامی؟!
برای یکی از درجه داران که با گروه گلسرخی ارتباط داشت ویلونی آورده بودند. عصرها می زد. او مدت کوتاهی پیش ما بود. حمزه خواهش کرد که ویلون را بدهد او نیز بزند. برایم باورکردنی نبود. بسیار مشکل بود تجسم حمزه و دیدن او که ویلون کوچک را زیر چانه اش قرار داده بود و می زد. ویلون در دستهای بزرگش بسیار کوچک بنظر می رسید. اما او شروع به نواختن کرد. "مرا ببوس، برای آخرین بار و..." بعد آهنگی از بنان. روح لطیف او از لابلای سیم ها بیرون می زد و همراه آن حمزه سیمای دیگری می یافت. حمزه ای که نقاشی را می شناخت، موسیقی را حس می کرد و می زد! آن هیکل تنومند، قلبی به زیبائی قلب یک کودک داشت. و چه زیباست منظر انسانی که در بزرگی قلبی همچون یک کودک داشته باشد! او تنها کسی بود که با نواختن یک ساز آشنائی داشت. از عشقش به موسیقی می گفت و اینکه همیشه آرزویش این بود که نواختن ویلون را یاد بگیرد.
انقلاب شده بود و حمزه در کردستان بود. در بوکان همراه یوسف کشی زاده. آن مشکین شهری دوست داشتنی. زمانی کوتاه پیش تر از آن نارنجکی در دستهای یوسف منفجر شده بود. دلم می خواست بعد از این حادثه او را ببینم. برای دیدنش به بوکان رفتم. حمزه نیز آنجا بود. همراه و در کنار یوسف. باز تا مرا دید با همان گارد همیشگی بطرفم آمد: "گده، باز سروکله ات پیدا شد!؟" بلافاصله پرسید: "هنوز نقاشی می کشی؟ بیا برایت کلی سوژه دارم!" بعد به شوخی به اسلحه های پهن شده در اطاق و به تعدادی پیشمرگه اشاره کرده و گفت: "هرچقدر دلشان میخواهد بکش!" خود پیش تر و بیشتر از همه می خندید.
می گویم: "چکار میکنی؟ چطوری؟" به یوسف که نارنجک انگشتانش را قطع کرده اشاره می کند و می گوید: "آفتابه داری آقا را می کنم. طهارتش می گیرم. از قصد انگشتانش را ناقص کرد تا من پیشخدمتش بشوم! دست و رویش را بشورم، ریشش را بزنم، تر و خشکش کنم." یوسف هم قاه قاه می خندید. هیچکس دیگر نمی توانست مثل حمزه چنین درد سنگین و تلخی را به یک موضوع خنده دار بدل کند و از دل آن تلخی زندگی، چنین شور و دوستی لطیفی را بیرون بکشد! در سخت ترین شرائط زندگی را به سخره بگیرد و با آن گلاویز شود.
حال، سالها از آن روزها می گذرد. برخی از ما در غربت پیر شدهایم. چه مرارت ها که زندگی بر سر راه مان ننهاد. خصوصاً بر سر راه حمزه. چه کشمکش عظیمی بین واقعت های تلخ و روح زندگی در او جریان داشت. بین خندیدن و درد کشیدن، بین تسلیم شدن و ایستادن و پایدارماندن بر زیبائی حیات! مردی چنین سرشار از حوادث! تلخی ازدست دادن کسانی که بخشی از زندگی او بودند. می دانم یاد مهرداد و سعید سلطانپور همیشه در گوشهای از قلب او زنده بود و هر از چند گاه آن ها را از صندوق خانه دل بیرون میکشید، با آنها خلوت می کرد، دست هایش را بالا می آورد: "کله بزن، کله بزن مهرداد." دست هایش می لرزید. درون خود می گریست، به درد میخواند: "توی سینه اش جان جان جان، یه جنگل ستاره داره جان جان..."
کوچه های بی انتهای تبریز، امیرخیز، کوچه باغ، ششکلان، خانه های کاه گلی با درب های چوبی قدیمی. مردان و زنانی که خارج می شوند، یا که داخل می گردند. "دلی جواد" جواد دیوانه در حال راه افتادن است. ترمز را می کشد با دهانش صدای حرکت ماشین را در می آورد. پسرک با لقمه نانش از خانه به ازدهام کوچه می زند. حمزه در حال بازی با سگش «ساره» است سگ دم تکان می دهد. بدنبالش می دود. کسی بر در مرغداری می کوبد: صمد توئی؟ در می گشاید. ده ها چهره پشت در ظاهر می شوند. در مقابل چشمانش صف می بندند: "گده حمزه، زمان نجه گشده؟ (حمزه زمان چگونه گذشت؟)" در جواب درون خود زمزمه می کرد: "ات گولفدن گچن کمه. "گذشت مانند عبور جانگاه سگی از آبراهه باریک زیر دیوار باغ!"
- "حمزه نشان بده، شاهین بر ستیغ قله چگونه مینگرد؟"
گردنش را می کشد، سینه فراخش را که دیگر موهای سفید آنرا پوشانده پر از هوا می کند. با لبخندی که از چشمش می تراود، بر اوج آسمان خیره می شود. به کوههای دوردست، بر ستیغ قله ها، بر دوردست تبریز؛ قطره اشکی بر گوشه چشمش حلقه میزند."
حال او رفته است با یاد مردمی در سرزمین مادریش که همیشه آرزوی زندگی در بین آن ها را داشت .حال باز به آن حیاط قدیمی برگشته است. سگش «ساره» زیر پایش دراز کشیده است. کسی بر در می کوبد "کیست ؟" "مائیم" در می گشاید. تمامی چهره های آشنای زندگیش پشت در ایستاده اند. صمد، بهروز، مناف، علی رضا، جواد، مهرداد، سعید. این بار دست صمد را می گیرد: "دیگر رهایت نخواهم کرد با تمامی دردی که این سال ها کشیده ام، بخاطر اینکه به موقع دستت را نکشیده بودم."
دست در دست یاران می نهد از دروازه زندگی عبور می کند و پای در سرزمین جاودانگان می گذارد.
ابوالفضل محققی.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید