ایکاش همه ی مترجمین فرصتی را که وارن شاون در کتاب «وزن کلمات» به سیمون لیلاند داد، می داشتند و نامه ای چنین پرشور به دستشان می رسید
سیمون عزیزم
وقتی که این نامه را میخوانی ،من دیگر وجود ندارم. کنت بُرک آنچه از من مانده تبدیل به خاکستر کرده و باران آن را به آرامی در خاک ته نشین نموده تا با زندگی های دیگر در هم آمیزد. تصوری که همیشه برایم رهایی بخش بود و تسلایم میداد. در سالهای گذشته داروهایی قوی قلب استفاده میکردم . وقتی دید چشمهایم مرتب بدتر شدند، غالباً با خود فکر کردم که آنها را کنار بگذارم. از دکترم پرسیدم که در این صورت چه پیش خواهد آمد و او گفت:«خب، یک روزی دیگر نخواهد تپید.»مدتی در سکوت به هم نگاه کردیم و عاقبت گفتم That´s all right لبخندی بر چهرهاش پیدا شد، لبخندی گرم. جلوی در کاری کرد که تا حال نکرده بود، آنقدر با هم نزدیک نبودیم. دست بر شانه ام گذاشت و گفت :«مطمئنم که درست عمل میکنید. بعد از آن در تاکسی فکر کردم چه خداحافظی صادقانه و با ملاحظهای داشتیم. روز بعد از فرانس پیج ، وکیلم خواستم که وصیتنامه را تنظیم کند.
در روزهای پس از آن همهی کتابهایم را یک بار دیگر در دست گرفتم. هر کدام از آنها را، هر کدامشان. دقیقاً میدانستم آنها را که از شرق با خود آوردهام از کجا، از کدام دکهی کتاب فروشی، از کدام محله و از کدام بازار خریدهام. بوشان را به مشام کشیدم. از گشت و گذارم در آن محلات و بازارها راضی هستم و سپاسگذار. با همین احساس در خانهای که چهل و چهار سال در آن زندگی کرده بودم، گشتم و به همه چیز نگاه کردم ، مخصوصاً وسایلی که از شرق آورده بودم. وقتی برای تماشای اخبار جلوی تلویزیون نشستم به محض دیدن اولین تصاویر احساس کردم که دیگر به من مربوط نمیشود. بریدگی شاید فقط یک احساس بود، انگار دنیا از من کناره میگیرد. تلویزیون را خاموش کردم و پشت میزم نشستم تا این سطور را برای تو بنویسم.
پنج یا شش ساله بودی که در خانه ی لودیا و اشتون چاندلر در اکسفورد از من پرسیدی که میتوانم حروف عربی روی پاکت سیگار ـسکون – را بخوانم. وقتی برایت خواندم ، نگاه جادو شده و سحر زدهی یک کودک را در برابر چیزی نو، زیبا و عظیم داشتی. نگاهی که تمام بعدازظهر در تو ماند. در مسیر بازگشت، درقطار مرتب به این نگاه فکر میکردم. اینطور شد که برایت آن کارتها را با حروف عربی فرستادم. وقتی درسفر بعدی دیداری با شما داشتم، روزنامهای عربی دیدم که لودیا برایت خریده بود. با انگشت کلمات را دنبال میکردی و برایم می خواندی تلفظت با آن هجاها که از حلق میآید و برای ما نامتعارف و دشوار است ، درست نبود، اما مشخص بود که میتوانی بخوانی ، آن هم سریع. لودیا که به تو افتخار میکرد، گفت :« من هم سعی کردم، اما او از من جلو زد.» چند خط از روزنامه را خواندم و نگاهت دوباره همان شد. با هم رفتیم و یک فرهنگ لغات عربی خریدیم و طرز استفاده از آن را برایت شرح دادم، گفتم که باید جهت گیری به سمت ریشه ی حروف باشد و تو وقتی لودیا داخل شد چون یک پروفسور کوچولو گفتی You ´ve gott to know roots.
به خوبی سالهای بعد را که در جلسات درس من شرکت میکردی به خاطر میآورم. همیشه از دیدنت خوشحال میشدم و چقدر خوب بود که مرتب برای صرف چای به این خانه که تازه به آن نقل مکان کرده بودم، میآمدی. تو را میبینم که روی آن مبل نشستهای. هنوز هم همان مبل است. بعد موضوع نقشه پیش آمد و تو آرزویت را دربارهی زبانهای مدیترانهای به زبان آوردی. هیچ وقت برایت نگفتم: این نقشه هدیهی زنی ست که یک تابستان را با او در استانبول گذراندم. در محلهی یهودیها پشت شاخ طلایی زندگی میکردم. سونگل و من روی بام باغ کوچکمان می نشستیم و با کلمات بازی میکردیم. تمام کلمات ترکی را که به من میآموخت قورت میدادم و نزدیک بود تصمیم به ماندن بگیرم، اما بعد چیزی شکست و کلمات ترکی از حافظهام ریزش کردند.اما نقشه به جایش باید میماند و بعد رویای تو هم به آن اضافه شد. به همین دلیل هنوز هم سرجایش هست.
من رویایت را استعاری فهمیدم: اشتیاق سیری ناپذیرت به هر آنچه با کلمه سروکار داشت. تا امروز هم همان نگهبان شب معتاد به کلمه را میبینم که در سکوت شب ،در ساعاتی که همه خوابند، فراموش شده ترین کلمات را از فراموش شده ترین زبانها به حافظه میسپرد و ازآهنگ شاعرانهشان لذت میبرد. حتی مالتی را هم آموختی، ساردینی و زبان قوم بربر. بعد یک روز با لیویا به خانهام آمدی. خدای من، سیمون چه شانسی آوردی! میشد خوشبختی را در چشمت دید.به نظر میرسید از شب نگهبان شب به صبح روشن قدم گذاشتهای. برای چنین زنی من هم هر راه درازی را میرفتم و بعد یک روز دستت را گرفت و به تریست، شهر چند زبانه برد. گفتگویم را با تو خیلی کمرنگ به خاطر میآورم ، همان که به خاطر تردیدی که داشتی دعوایت کردم. وقتی رفتی به خود گفتم: برخوردم احمقانه بوده. برای او تمام این علامات، کلمهها، ابیات و نواها نه سرگردان در دنیای بیرون، بلکه در درون گرد هم آمده اند. آنها در همان حال که واقعی هستند، محصول خیالپردازی او هم به حساب میآیند که فضای روحش را پر میکنند و با هر کلمهی جدید، هر زبان تازهای وسیعتر میشود. کسی چه میداند شاید دنیای واقعی زبانها برایش سوزاننده باشد.
تمام ترجمههایت را حتی اگر همیشه به تو نگفته باشم، خواندهام . کارت مرتب بهتر وبهتر شدند. مستقل تر شدند و طنین خاص تو را پیدا کردند. میشد اسمش را ترجمهی مستقل گذاشت و من هر بار که میشنیدم شعر میخوانی تا طنین درست را پیدا کنی، حیرتزده میشدم. سرازیری چهل را طی میکردی که یک روز برای قدم زدن به همپستید هیث رفتیم. روزی مه گرفته و پاییزی، اما تو گرُ گرفته بودی چون با ترجمهای از مانزونی زندگی میکردیI promessi Sposi بله اسمش همین بود. تو در ترجمههایت زندگی میکردی. یا آنها را با خود به بیرون منتقل میکردی یا در میان آنها فرو میرفتی. اولین ترجمهی بزرگت از ایتالیایی و از مانزونی . مرتب میگفتی مانزونی! لیویا کمکت میکرد. او در زمان تحصیل روی مانزونی و زبانش کار کرده بود و تو یکسره گرُ گرفته بودی چون از این کار مشترک سرخوش بودی، از صمیمیت خاص با او که در این شرایط ایجاد میشد. بخشهایی از اصل کتاب را حفظ بودی که خواندی و بعد ترجمهی خودت را. چقدر گوش دادن به تو و زبانت که چون رودی از گذاره جاری میشد، لذت بخش بود. غروب نزد یک شرق شناس دعوت داشتیم. دوست قدیمی من که روی دومین رمانش کار میکرد ونیمه شب گفت که پیش نمیرود.در حضور او ساکت بودی و وقتی از نوشتن حرف زد، یک جوری مضطرب و دلواپس به نظر میرسیدی. در تاکسی و در مسیر هتلت سعی کردم از تو بپرسم که گاهی نیاز به نوشتن را در خود احساس نمیکنی، اما چیزی جلویم را گرفت. به نظرم مرز ممنوعه آمد. دفعهی بعد که تو را دیدم، آوار غم از دست دادن لیویا بر سرت خراب شده بود و حرف زدن در این مورد غیر ممکن به نظر میرسید. پس از آن مسئولیت انتشارات را به عهده گرفتی و باز هم نتوانستم از تو بپرسم.
اما حالا در آخرین حرفهایم با تو میخواهم پرسشم را به زبان آورم. همیشه به دیگران کمک کردی که در زبان تو حرفشان را بگویند. زبانت را به عاریت دادی تا بتوانند صدای خود را در زبان تو داشته باشند. اما صدای خودت در این زبان چه طنینی دارد؟ آهنگ خودت کدام است؟ نه هنگام خرید یا در باجه ی بانک ، پشت تلفن یا در اتوبوس. در این موارد آهنگ صدای همه یکجور است. اما طنین صدایت وقتی از افکار، خاطرات و تجربیاتت حرف میزنی چگونه است؟ وقتی از ترس ها، سرخوردگیها، سوگواریت برای لیویا، دلتنگی ات برای لندن یا شاید تریست میگویی ؟ایستادن جلوی یک نفر و طرح این سؤال که طنین صدای کاملاً خاصش در شیوهی بیان کلمات، در شکل دادن به خیالپردازی هایش چگونه است، عظیم و سرگیجه آور است. سؤالی که میتواند تعادل آدم را به هم زند؛ به همین دلیل فقط در صورت داشتن اطمینان به صراحت و استحکام مخاطب میتوان مطرحش کرد. اما سیمون عزیزم تو قوی هستی، از همان کودکی با نگاه سحر شدهات قوی بودی و همینطوردر نوجوانی که سر از پا نشناخته خانهی پدری را ترک کردی و به شهر بزرگ نورانی و قطارهای زیر زمینی پناه آوردی. چه عزم ماجراجویانه،بی باکانه و خطرناکی!هر قدر هم که لرزیده باشی، چقدر باید اعتمادت به خود زیاد بوده باشد!آرزو میکنم هنوز هم آن عزم سوزان و دیوانهوار واعتماد به نفس محکمت ، یک بار دیگر شعلهور شود و قلم به دست بگیری تا با کلمات خودت حرف بزنی. در فرم خاطره نویسی و یا بهتر از آن داستان، داستانی که چهره هایش آنچه که در درونت میگذرد و تو را به حرکت در میآورد زندگی کنند. شک ندارم صراحت و استحکامی که برای این کار لازم است، در تو هست. از آن گذشته، لازم نیست کسی از آن خبر داشته باشد.
در بئرشبع، در حاشیه ی صحرای نِگِب مدتی با زنی فلسطینی زندگی کردم که داستانهای عربی مینوشت و اشعار آرامی می سرود. از من خواست بهترین داستانها و بهترین اشعارش را به انگلیسی ترجمه کنم. من پشت میز ساده ی چوبی، کنار پنجره که از آن صحرای غرق در سکوت را می دیدم، این کار را انجام دادم. باد ملایمی می وزید. یکجور ماجراجویی بود و من خیلی زود فهمیدم که اطلاعاتم در علم زبانشناسی اینجا کمک مهمی نیستند. فاصله میان نثر و شعر در این دو زبان با انگلیسی چنان بزرگ بود که انگاربا هر جمله، هر کلمه که انتخاب میکردم بدون آنکه بتوانم دستم را به جایی بگیرم، در خلاء سقوط می کنم. این را میشد در نثر عربی(حتما خودت هم تا حدی با این مشکل آشنایی) و بیش از آن در اشعار آرامی دید. حتی برای کسی که زبانش از من خیلی قویتر بود هم غافلگیر کننده است، طوری که آدم فکر میکند اینطور نمیتواند ادامه بدهد. کم کم آنچه را برای تو تبدیل به عادت ثانوی شده، درک کردم: تبدیل یک صدای غریبه به صدای خودی. صدایی که اختیارش در دست دیگری باشد ولی از قوانین تو پیروی کند. بدون طی این پروسه تبدیل نمیتوانستم صدایی انگلیسی برای متون سارا پیدا کنم. ترجمهای ماشینی میشد، ترجمهی کلمه به کلمه، مثل پژواک به هم خوردن دست در فضایی خالی. در پایان کار فکر کردم ؛ وقتی صدایی غریبه را به اندازهی کافی به تصاحب در آید، توهم تبدیلش به صدای خود ایجاد میشود. استقلال مترجم در آن است که میان چندین امکان که در اختیارش است یکی را انتخاب کند و وقتی چنین انتخابی تبدیل به الگو شد، میتوان نامش را امضای مترجم گذاشت. مترجم شاید باورش شود که دارد با صدای خودش حرف میزند، اما این فقط روشی ست که برای ترجمه انتخاب کرده. درعمل کلمات من هستند،کلماتی که انتخاب کردهام و با کلمات یک مترجم دیگر که همین متن را ترجمه کرده تفاوت دارد. حتی میتوانم بگویم که حالا من سخن میگویم و به این ترتیب مطلب مال من است بدون آنکه باشد. من آنجا، در حاشیه ی صحرا خطر را احساس کردم: میتوانم از صدا راهی به بیرون پیدا کنم ، راهی به خودم؟ و این خودم کجاست؟
سؤالی که هر کس باید از خودش بپرسد، اما مترجم باید ضرورت خاص آن را بیش از هر کس دیگر درک کند، چون همانطور که زبانش رابه نویسنده قرض میدهد و نوشته او راتبدیل به چیز دیگری میکند، در این توهم که صدا از آن خود اوست، زندگی میکند و وقتی کار ترجمه به اتمام رسید، در برابر این پرسش نگران کننده قرار میگیرد که حالا کارش با کلمات به کجا خواهد کشید. پاسخ به این پرسش قدمی بزرگ از ترجمهی مستقل به سمت دستنوشته ی خود است. مطمئنم که پس از دههها تجربه در ترجمه میدانی که این قدم چقدر بلند و سخت است. خود من این سؤال را دور زدم یا بهتر بگویم : از آن فاکتور گرفتم و در دنیای زبان علمی و روزمره گم شدم. فقط هنگام نوشتن نامههای شخصی یا همان نامههای عاشقانه دوباره آن را جلوی چشمم دیدم؛ مخصوصاً وقتی که جملاتی خاص از آن درست مطابق میلم در میآمد. غیر از تجربهی لحظهای سعادت با دیدن این جملات خاص و ناب، از اینکه به دنبال صدای خودم نرفتم همیشه احساس تأسف کردم. در دوران سالخوردگی به این تأسف،یک نوع دلواپسی هم اضافه شد: گاهی به نظرم میرسید که با شرق، به خود، غریبگی بزرگی را تحمیل کردم. واقعاً شرق را با همه ی جوانب، رنگارنگی و دیوانگی هایش می خواستم؟ به راستی می خواستم؟سوال سرگیجه آوری بود. در سالهای اخیر دلتنگی عجیبی در رابطه با زبان انگلیسی در من ایجاد شد. عجیب از این نظر که من هر روز به این زبان حرف میزنم. اما دلتنگیم برای جملات بزرگ و شاعرانه بود، از آن جملات جادویی که گذشت زمان را کند میکنند و به اکنونی خاص اجازهی حضور میدهند. از خود میپرسیدم در برابر چنین جملاتی جایگاه من کجاست.
من نتوانستم آن قدم را به سمت صدای خود بردارم. امیدوارم تو بتوانی و امیدوارم خانهی من که به زودی از آن تو خواهد بود، در این راه کمکت کند. در هر صورت آن را به تو خواهم بخشیدتا بتوانی هر وقت که خواستی به لندن بازگردی Home البته اگر این کلمه ی مناسبی باشد. آن زمان که با لیویا به تریست رفتی، میشد دید که چقدر دلت برای لندن و نه فقط برای مترویش تنگ خواهد شد. آن طور که تو را میشناسم برای هر گونه تغییر در خانه دچار تردید خواهی شد. مراعات، وقتی پای زندگی مردم در میان باشد در خون توست. پسر لودیا هستی دیگر. اما خانه نباید موزه ی زندگی من باشد. آن را تبدیل به خانه خودت کن.
یک کلمه هم درباره ی کنت بُرک که در این آخرین سالها از من مراقبت کرد و روند نابینایی با وجودش برایم قابل تحملتر شد. او مردی شجاع و صمیمی ست. مدتها پیش تصمیمی گرفت که بر اثر آن تقریباً همه چیزش را به جز این خانه که آن هم از پدرش دارد، از دست داد. شاید یک روز خودش برایت تعریف کند. او از آن آدم هاست که برای این کار به زمان نیاز دارد. من تمام پولهایم را به او بخشیدم، باید از خوردن غذاهای کنسروی دست بردارد و قدرت خرید بلیت قطار را داشته باشد. با او به کنسرت برو،عاشق موسیقی ست و خودش طوری ویلونسل می نوازد که آدم همه چیز را از یاد میبرد. دلم میخواهد تصور کنم که با هم دوست شده اید؛ دو گوشه نشین عاشق شعر که قلب شان به راحتی میشکند.
دیگر نامه به آخر رسیده. یک هفته سرش کار کردم و نمیدانم چند بار پس از نوشتن چشمم درد گرفته. آخرین حروفم. هر چند همیشه با لذت می نوشتم. کلمه به کلمه، خط خط؛ به هر زبانی که میخواست باشد. علامات نوشتاری: رموز روح
تو را در آغوش میکشم . ما لایلندها آدمهای شکنندهای هستیم که برای نشان دادن احساسات مان به کسی نیازمندیم. ما میشکفیم و دوباره چنان در خود فرو میرویم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.
فرانسیس پیج زنگ زده. وصیتنامه آماده ی امضاست. این نامه را به او میدهم . وقتی برگشتم داروهایم را جمع میکنم، تا بگذارم در کمد و درش را ببندم. میگذارم طبیعت کار خودش را بکند.
خدانگهدار
وارن
برگرفته از کتاب وزن کلمات پاسگال مرسیه
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید