
سفرنامهی امریکا ۱
“بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید ، غریبانه بگردید”
وقتی مدت زیادی در غربت باشید دگر هر واژهای توان بیان حال شما را ندارد. تبعید مهاجرت و غربت و همگرایی و امثالهمهمه واژههای کوتاهی هستند برای قامت بلند مزهی گس ِغم تنهایی.
وقتی مدتها از باز شدن چمدان همراهت میگذره دیگه موجودی و خود آن بوی نای میگیره و رغبتی برای باز کردنش هم نداری.
اینجوری میشه که تمام تلاشت، در هر فرصتی، گریز از مرکز خواهد بود. آنجایی که سالهاست هستی. به هر بهانه می خواهی از آنجا بگریزی؛ از بودن و ماندن به امید شدن.
راهی سفر به امریکا هستم. سرزمینی ناشناخته و پر از پرسش و چالش. آنچه از این سرزمین میدانم اندک است و برای کشف آن تقریبا دو ماه وقت دارم. بیشک من در حال حاضر از کریستف کلمب دیروز از امریکای امروز بیشتر میدانم. اما این هم برای آغاز راه کافی نیست.
امریکا برای من مانند هند سرزمین تنوع و عجایب است. منتهی یکی هنوز چهرهی سنت دارد و این یکی اوج آن چیزیست که نامش را “جهان ممکنات” نامیدهاند.
سفر همواره فرصت خوبیست چون دانستههای شما را به محک میکشاند و پیشفرضها را به قضاوت.
سفر امریکا به لحاظ تهیه مقدماتش دشوارترین سفر من در این ۳۷ کشوری بود که تا کنون تجربه کردهام.
در این تجربه کار و سفر و تفریح در هم آمیخته است. به قولقدیمیها هم فال خواهد بود و هم تماشا. به امید فالهای خوش و تصاویر زیبا سفر را آغاز میکنم. تا ببینیم باقی راه چگونهخواهد بود. فعلن نخستین یادداشت را از آمستردام دریافت دارید تا باقی سفرنامه را آرام آرام تقدیمتان کنم.
(شعر از سایه)
سفرنامه امریکا ۲
حالا مانند بقچههای قدیم که برای حمام میبستند، افتادم میان یک دختر و پسر خیلی جوان. همه چیم رو جمع کردم رو پام مثل آدم وسواس که مبادا نجس بشه. اما واقعیت تنگی جاست و سفر هشت ساعته در هواپیما. شرکت هلندی و شرکایش قرار است اینهمه انسان را برسانند شهر دیترویت. نزدیک به سیصد نفری باید باشیم. (؟) هواپیما اندکی بزرگتر از آن نوعی است که آقای رئیسی نوید ساختنش رو همین چند روز پیش اعلام کرده. هشت ساعت اینجوری وسط دو تا جوان که یکی از هند آمده ("البته بدون ماشين بنز اومده") و آن دیگری شهروند امریکا، نشستم. چه باید کرد و گفت که خدا را خوش بیاد. تازه اگه بتونی چندتا لغت پراکنده رو به نحوی زیر غارغارک بلند هواپیما از دهان بیرون بندازی. جوان هندی رو که تقریبا هیچ نمیفهمم. ظاهرا هندی رو به لهجه ی انگلیسی حرف میزنه به جای اینکه انگلیسی رو به لهجه هندی صحبت کنه. البته اگر هم درست حرف بزنه من نمیفهمم.
من اصلن نمیفهمم در این جایی که اندازه قبر بچهست چه جوری میشه هم گوشی رو داشته باشی و هم غذا بخوری و هم وسایل دیگهت رو مواظب باشی. از همه سختتر وقت غذا خوردنه که باید مرتب نگران دست بغلدستیها باشی که با یک «ساری» گفتن سُس توی قاشق تورو نریزه روی شلوارت. به ما که نوبت رسید گفتن غذای مرغ تمام شده فقط باید «پستا» بخوردیم، مرغشون پرواز کرده بود. پستا هم جون میده برای هواپیما. بخصوص اگر سُس فراوان داشته باشه. اگر هواپیمایی ایران بود الان برای «منو تو» یک گزارش میفرستادم که آدم بشن.
راستی من در این اواخر کشف کردم که ما پا به سن گذاشتهها چقدر وضع بهتری از جوانها داریم. این اصطلاح “پا به سن هم” دچار نوعی سانسور شده. باید در اصل گفته بشه پا روی سن گذاشتهها. یعنی دیگه چیزی از سنشًن نمونده. یعنی پا رو گذاشتن روی سن و حسابی لهش کردن. آره داشتم میگفتم که ما پا به سن گذاشتهها خیلی خوشبختتر از جوانها هستیم. چون هرچی سالمندتر می شیم، بیشتر از اعضای خودمون با خبر میشیم. شما وقتی جوان هستید، هر وقت دلتون میخواد میخورید، مینوشید و بعدش هم فوری و راحت میخوابید. اون هم یک ضرب تا خود ِ صبح. اصلن نه دردی داری نه بیدار میشی، نه توالت لازم میشی ….! خب این چه زندگیه؟ انگار که اصلن اعضای بدن نداری یا که اعضای بدن شما کار نمیکنه. اما وقتی پا به (روی) سن میگذاری، وقت و بی وقت نصف شب بیدار میشی. فرق هم نمیکنه شما چای و آب رو دیروز نوشیدی یا دو هفته پیش، به هر حال باید نصفه شب حداقل دو سه باری از توالت سان ببینی. یا مثلن چشم جوانها نهایتا برای دیدن استفاده میشه، حالا اگه شانس بیارند، کمی هم زیبا باشه، توجه دیگران رو هم جلب کنه. اما اینها فقط حضور چشمشان رو شب که روی هم میکذارند و روز که باز میکنن، حس میکنن. حالا ما مردمان پا به سن تقریبا همیشه میفهمیم که چشم همراه ماست، چون برای خواندن هر چیز نیازمند به عینک هستیم. ما پا به سن گذاشتهها نسبت به همهی اعضای بدنمون واقف هستیم. چون کمبودهامون رو حس میکنیم.
روی صندلی نشستم و تقریبا امکان جنبیدن ندارم. اما عینکم رو هم پیدا نمیکنم. زیر صندلی رو کجکی نگاه میکنم و مثل علیلها یوری هرچی جیب دارم رو لمس میکنم. عینک نیست. با خودم فکر میکنم احتمالن وقتی ساک رو بالا توی «داشبورد» هواپیما میگذاشتم، افتاده و نفهمیدم. خب حالا به این مهماندار عزیز چه طوری حالی کنم؟ “ساک … بالا … من …. عینک.” از خیر همه تلاشهای پر هزینه میگذارم. میگم شاید بشه بدون عینک هم کتاب رو خواند. کتاب رو که میگیرم جلوی چشمم، حروف رو واضح و روشن میبینم. معجزه شده. دنبال سید و امام زاده در اطراف خودم میگردم. اما به غیر این جوان هندی که همش خوابه و دخترک که مدام فیلم میبینه، کسی نیست. به زور دستم رو می رسونم به چشمام، چی می بینم!؟ عینک! یک لحظه داشتم با خودم فکر میکردم؛ نکنه خدای نکرده جوان شدم؟ به خیر گذشت. در این فاصله به یکی دیگه از اعضای بدنم واقف شدم! حواس، همون که ندارم.
.تقریبا تا ساق پام خواب رفته و انگاری کمی هم ورم کرده. یاد برادرهای امام زمان افتادم که وقت شلاق زدن با تمسخر اول شماره پا رو میپرسن. انگار اندازه پای من هم بزرگ شده. خدا رو شکر که بدون شلاق. البته مهمترین چالش به نظر من تو هواپیما همانا رفتن به توالت هستش. بخصوص اگر هوای نامناسب سراغ هواپیما بیاد. نشسته یک جوری بدبختی ست و ایستاده نوع دیگر. مبادا سرپاباشی که پشیمونی بار میاره.
عاقبت پس از هشت ساعت و اندی دو فیلم از «تلویزیون» خود و چندتا هم همسایهها دیدن و کمی هم کتاب خواندن و تکیه به «گردن کش» دادن از برای اندکی چرت زدن ناموفق، میرسیم به فرودگاه تیتروت. راستی اسم این وسیله رو که به گردن میگذراند رو من «گردنکش» گذاشتم چون اسم فارسی آن را نمیدانم.
مهمترین دلیل نگرانی تا چند لحظه دیگه معلوم میشه.
کنترل ویزا و پاسپورت.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید