رفتن به محتوای اصلی

ادنا ثابت از زبان فاطمه ایزدی

ادنا ثابت از زبان فاطمه ایزدی

وضعیت خانه تیمی سازمان چریک های فدائی خلق ایران

من (فاطمه ایزدی) در پائیز ۱۳۵٤ مخفی شدم، پایگاه (خانه تیمی) ما یک خانه دوخوابه در بخش اعیان نشین حسن آباد زرگنده بود، هم تیمی هایم حسین پرورش (سعید) و فرزاد دادگر (اسد) بودند، مسئول شاخه مان محمدرضا یثربی (مسعود) و مسئول اجرای طرح فرار حسین پرورش بود اما یادم نیست که او مسئول پایگاه بود یا فرزاد، بعدها که حسین قلمبر (فرهاد) و عبدالله پنجه شاهی (حیدر) به تیم ما پیوستند حسین قلمبر فرمانده تیم و عبدالله فرمانده نظامی بود، حسین پرورش بسیار مهربان بود، رفیقی شریف و شجاع که بازی خطرناک ما را با بردباری همراهی می کرد تا هر گاه از دستش برآید فرشته نجاتمان شود، شاید علاقه به برادر کوچکش مسعود پرورش او را به این راه کشانده بود، بعد از شهادت مسعود در ضربه های زمستان ۱۳۵٤ به خاطر ملاحظات امنیتی از من پنهان کرد که او را می شناخته و عکس العملی نشان نداد ولی می دیدم که بیشتر از پیش هوای فرزاد و حسین قلمبر را دارد.

هر کاری می کرد و هر انتقادی را به جان می خرید تا زندگی آنها راحت تر و ایمن تر شود، با من هم مهربان بود، فرزاد شاد، قبراق، مهربان و بسیار باهوش بود، با نهایت مهربانی و حوصله تلاش می کرد هر چه را که بلد است به ما یاد بدهد، ما تیمی صمیمی و یکدست بودیم و محبتمان را نسبت به رفقا پنهان نمی کردیم، یثربی به طور مرتب به ما سرکشی می کرد، او هرچند آدم خشکی نبود اما گاه انتقادهای عجیبی می کرد و سعی داشت به ما نشان بدهد در برخورد با ضعف های رفقا جدی است، در مجموع با ما کمی فاصله داشت اما نسبت به تیم ما عکس العمل بدی نشان نمی داد و از فضای شاد و یکدست تیم راضی هم به نظر می رسید.

ادنا ثابت (پری)

گاه رفقائی چشم بسته به تیم ما می آمدند، دو جور رفیق چشم بسته داشتیم: چشم بسته به محل پایگاه، چشم بسته به رفقا و پایگاه، یكی از این رفقا دختری بود که مستقیم از فرودگاه به پایگاه ما آمد، یثربی و من با دسته گل به استقبالش به فرودگاه مهرآباد رفتیم، بنا به ضوابط کار مخفی در فرودگاه خودم را مشغول کردم تا نفهمم رفیق از کجا و با چه پروازی می آید، وقتی او رسید یثربی مرا صدا زد و من در برابرم دختر زیبائی را لبخند بر لب دیدم، به گرمی مثل اعضای یک خانواده یکدیگر را در آغوش کشیدیم، یک پالتو یشمی به تن داشت که از چشم هایش پررنگتر بود، او را چشم بسته به پایگاه بردیم، با پایگاه و رفقا جز من و یثربی چشم بسته بود، یثربی او را "رفیق پری" خواند، گویا پری نام سازمانی یا واقعی رفیق دختری بود که به تازگی شهید شده بود، من بسیار در مورد توانائی ها و خصلت های انسانی رفیق شهید پری شنیده بودم و می شنیدم اما تاكنون نمی دانم او که بود و چه وقت و چطور شهید شد.

بعد از انقلاب دانستم كه رفیق پری چشم بسته پایگاه ما ادنا ثابت نام دارد، من و ادنا بیشتر ساعت های روز را باهم می گذراندیم، یك تیم دونفره درون تیم صاحب خانه بودیم، پس از برنامه نویسی تیم میزبان نوبت برنامه نویسی و برنامه انتقادی با میهمان بود، برنامه روزانه پری پر بود، سراجی ( این کلمه غیر دقیق را برای دوختن جلد سلاح و کیف های کوچک از چرم به کار می بردیم، شاید از آن رو که بعد از برافتادن زین سازی سراج های پیشین به دوختن کیف و کمربند و ..... رو آورده بودند)، مهرسازی، عكاسی و ظهور و چاپ عکس (برای درست کردن مدارک تقلبی و به اصطلاح جعلیات)، ورزش، مطالعه دونفره، توجیه (آشنائی با) سلاح، توضیح در مورد برنامه فرار و مطالعه فردی، ما همه یک کمربند چریکی داشتیم که آن را زیر لباس به کمرمان می بستیم، ادنا هم که به تیم ما آمد برایش درست کردیم، کمربند در ساده ترین شکل شامل یک کیف چرمی صاف بود که شناسنامه و گواهینامه را توی آن می گذاشتیم.

کیف کوچک دیگری برای جای پول درشت (پانصد تا هزار تومان) به علاوه حدود بیست تا سی تومان پول خرد، سومی جای سیانور اضافی و جوش شیرین (برای درمان مسمومیت با سیانور زمانی که اشتباهی آن را جویده باشیم) و چهارمی جای کمی نمک و قند بود، به اینها اضافه می شد کارد کمری و در مرحله بعد نارنجک کمری و بالاخره جلد سلاح، جای فشنگ و خشاب اضافی، وقتی ادنا به تیم ما آمد من کمربندهای خالی و کیف های کوچک و بزرگ اضافی موجود در پایگاه را پیش او بردم و یک کمربند ساده برایش درست کردیم، کیف مدارک، کیف پول، کیف سیانور اضافی، کیف قند و نمک، کارد کمری هم داشت ولی یادم نیست نارنجک داشت یا نه، می بایست داشته باشد چون در پایگاه نارنجک اضافی داشتیم و دلیلی نداشت او نداشته باشد.

جلسه های انتقادی، آئین نامه انضباطی

پیش از ادامه گفتگو درباره ادنا خوب است در مورد جلسه های انتقادی، آئین نامه انضباطی و تنبیه در تیم ما به طور کلی حرف بزنم، هر شب در ساعت معین رفیق مسئول برنامه نویسی چگونگی اجرای برنامه روز را بررسی می کرد و رفقا هر انتقادی به هر برنامه یا رفتار رفیقی داشتند مطرح می کردند، یک جلسه انتقادی خصلتی هم داشتیم که به خصوصیات اخلاقی خود و رفقامان می پرداختیم و ضعف هامان را ریشه یابی می کردیم، در فاصله دو جلسه انتقادی ضعف های خود و رفقامان را در یک دفترچه انتقادی یادداشت می کردیم، دفترچه ها از دورریز کاغذ صحافی نشریات سازمان درست می شد، دفترچه انتقادی چهار در سه سانتی مرا رفیق اسد درست کرده بود، مثل همه کارهایش تمیز و درجه یک، چسب نواری بالای آن سرخ بود، حدود ده صفحه داشت، رفیق بالای همه صفحه ها را با رولت خیاطی سوراخ کرده بود که موقع فرار بتوانم آنها را به سرعت از بین ببرم، از خودمان و رفقا انتقاد می کردیم چون اگر انتقاد نمی کردیم معنایش این بود که نمی خواهیم با ضعف هامان برخورد کنیم!

برخورد هر یک از ما با انتقاد و انتقاد از خود متفاوت بود، این جلسه ها به نظر من عجیب بودند ولی آن را به عنوان جزئی از زندگی چریکی کاملا پذیرفته بودم، برخورد فرزاد هم مثل من بود، با برنامه انتقاد از خود خصلتی جدی برخورد می کردیم ولی پیش آمده بود که موقع برنامه نویسی و انتقاد به کارهای روزانه به زور جلوی خنده مان را بگیریم، با این حال طبق آئین نامه انضباطی تنبیه را تعیین و آن را اجرا می کردیم، نمی دانم آئین نامه انضباطی را چه کسانی و چه وقت تنظیم و تصویب كرده بودند ولی به قرینه این كه در تیم ما بود و اجرا می شد فکر می کنم پیش از ضربه های ۱۳۵۵ نسخه ای از آن در همه تیم ها بوده است، حسین پرورش اما به طور آشکار حتی در حضور یثربی به انتقادهای بی مورد و تنبیه های بی جا عکس العمل نشان می داد، معمولا ساکت می ماند، چهره درهم می کشید یا سعی می کرد بحث را کوتاه کند، شاید برای همین یثربی با او بیش از همه ما فاصله داشت، تأکید می کنم که تیم ما این طور بود، بعدها دانستم که در تیم های دیگر جلسه های انتقادی بی رحمانه هم برگزار می شده اند، ما جلسه های انتقادی طولانی و خسته کننده برگزار می کردیم اما فضای تیم هرگز بی رحمانه نبود.

جلسه انتقادی و تنبیه با رفیق پری (ادنا)

ادنا آرام بود و كم حرف، تیزهوش، توانا و بسیار با انضباط، در انتقاد و انتقاد از خود دست همه ما را از پشت می بست، خوب یادم نیست انتقادها چه بودند، از خودش انتقاد می کرد سر مطالعه فردی خوابش برده، طبق آئین نامه تنبیه این کار کلاغ پر بود، به من انتقاد می کرد که از او انتقاد نمی کنم! از خودش انتقاد می کرد که مقداری چرم را موقع دوختن کیف مدارک حرام کرده، وقتی می گفتم این اولین کار تو است و طبیعی است از من انتقاد می کرد که احساس مسئولیت نمی کنم، گاهی به خودم می گفتم خدا رحم کند وقتی که رفیق پری با رفقای پایگاه چشم باز بشود و با سعید سر برنامه انتقادی بنشیند، برخورد سعید با خودم یادم نرفته بود.

یک بار چیزی را فراموش کرده بودم و انتقاد سختی از خودم کردم و بعد هم از رفقا خواستم ریشه آن ضعف را بررسی کنند، هنوز فرزاد جمله اش را شروع نکرده بود که حسین پرورش به من پرید: "انتقاد از خود بازی نیست! خودت فکر کن تا دفعه بعد حواست باشد، به جای این که به این چیزهای کوچک بچسبیم وقتی ساواک ریخت اینجا رفیقت را به خودت ترجیح بده! آن هم ربطی به این جلسه ها ندارد! صد تا فاکتور عمل می کنند! کارگری که خودش را زیر باری که از جرثقیل ول شده می اندازد که بلکه بتواند یک کارگر دیگر را از مرگ نجات بدهد در کدام جلسه انتقادی شرکت کرده؟" (دیرتر فهمیدم که سعید به راستی شاهد چنین صحنه ای بوده!)

بایکوت

به عنوان اعضای تیم میزبان چند بار به خاطر رعایت نکردن قراری که با ادنا داشتیم خودمان را تنبیه کردیم، داستان این بود که خانه شمال شهری ما یک اتاق خواب با پنجره ای به كوچه داشت، در ورودی اتاق به راهروی باریكی باز می شد که حمام و تنها دستشوئی خانه در آن بود، این مجموعه (اتاق خواب، دستشوئی، حمام و راهروی مشترك) با دری به سالن خانه راه داشت، ادنا در آن اتاق به سر می برد، برای این كه رفقا موقع دستشوئی رفتن با ادنا برخورد نكنند قرار شد هر كس می خواهد به دستشوئی برود چراغ راهرو را روشن كند و تا چراغ خاموش نشده ادنا به راهرو قدم نگذارد و برعکس، اگر ما یادمان می رفت چراغ را خاموش کنیم ادنا مجبور می شد مدتی برای رفتن به دستشوئی انتظار بکشد، ادنا همیشه این قرار را رعایت می کرد، گذشته از آن اگر چراغ مدت طولانی روشن بود و رفیقی می خواست به دستشوئی برود من می توانستم به ادنا سر بزنم و اگر یادش رفته باشد چراغ را خاموش كنم اما اگر من نبودم یا سرگرم کاری بودم ادنا راهی جز انتظار نداشت، سر و صدا هم نمی توانست بکند!

شب ها مشکلی پیش نمی آمد، به راحتی می فهمیدیم که چراغ روشن است و خاموشش می کردیم اما راهرو نورگیر داشت و شیشه های رنگارنگ در ورودی به سالن نور را منعکس می کردند، چراغ عقبتر از در، روبروی در اتاق ادنا و دور از دید ما از سقف آویزان بود، بنا بر این اگر یادمان می رفت چراغ را خاموش کنیم بعد متوجه آن نمی شدیم زیرا موقع گذشتن از هال خیال می کردیم نور آفتاب است، نخستین باری که چراغ روشن ماند من درجا به رفقا تذکر دادم و طبعا موقع برنامه نویسی رفیقی که یادش رفته بود از خودش انتقاد کرد، همین کافی بود، بار دوم من و حسین پرورش به بازار بزرگ رفته بودیم و فرزاد در نبودن من خواسته بود ناهار را پشت در اتاق ادنا بگذارد، از زاویه مناسب چراغ را نگاه می کند و می بیند روشن است و بعد از پنج، شش دقیقه هم خاموش نمی شود، ناگهان یادش می آید که خودش چراغ را روشن گذاشته! ناهار را پشت در می گذارد و چراغ را خاموش می کند، من از خودم انتقاد کردم که موقع خروج به رفیق یادآوری نکرده بودم حواسش به چراغ باشد، مقصر اصلی البته فرزاد بود، تنبیه من پنج ضربه و تنبیه فرزاد ده ضربه شلاق تعیین شد.

به کف پا شلاق نمی زدیم تا اگر مجبور به فرار شدیم پاهامان درد نداشته باشند، فرزاد به شکم دراز کشید، من کابل برق را برداشتم و او را شلاق زدم و فرزاد مرا، حسین پرورش در تمام مدت با اخم ایستاده بود و به ما نگاه نمی کرد، دو، سه روز نگذشته باز چراغ روشن ماند و این بار مقصر من بودم، ده ضربه شلاق! رفقا به نوبت هر یک پنج ضربه شلاق به من زدند، گذشته از آن چون همه ما یک بار بی انضباطی را تکرار کرده بودیم تصمیم گرفتیم که چراغ دیگر نباید بی دلیل روشن بماند و اگر تکرار شد بی اعتنائی به تصمیم جمعی است و تنبیه آن بایکوت! باز هم چراغ روشن ماند و خطاکار این بار حسین پرورش بود، تنبیه: بایکوت از فردا صبح، بعد از بیدارباش تا موقع برنامه نویسی! من هنوز واقعا نمی فهمیدم بایکوت یعنی چه؟ روز بعد من و حسین پرورش چهار ساعت برنامه تولید اسید پیکریک داشتیم، اسید پیکریک را در اتاقک کوچکی که در زیرزمین کنار موتورخانه شوفاژ بود می ساختیم، گرد زردی روی لباس ها و موهامان می نشست، خوب یادم نیست از ماسک و عینک استفاده می کردیم یا نه ولی تلخی اسید پیکریک را در دهانم و گرد زرد رنگ را روی موها و لباس هامان خوب به خاطر دارم.

همچنین خوب یادم هست دو سه بار ضمن کار بی هوا با حسین پرورش حرف زدم و با چهره اخم آلود او روبرو شدم، آخرین بار که از اخم کردن او خنده ام گرفت حسین پرورش رو برگرداند و از اتاقک بیرون رفت، بعد از این که برگشت کارمان را در سکوت مطلق ادامه دادیم، سر برنامه نویسی من از خودم انتقاد کردم که دو، سه بار حواسم نبوده و با رفیق حرف زده ام، حسین پرورش که هنوز اخم به چهره داشت از من انتقاد کرد که همه چیز را شوخی می گیرم، من خندیدنم یادم نبود، اعتراض کردم: "من؟ چه شوخی؟" رفیق جواب داد: "بایکوت خنده ندارد رفیق!" من دوباره اعتراض کردم: "در واقع من هم تنبیه شدم!" حسین پرورش گفت: "البته و همین چیزیه که من نمی فهمم چرا برای شما دو تا مهم نیست!" فرزاد گفت: "ولی رفیق تو خودت هم این تنبیه رو تأیید کردی!" سعید گفت: "آئین نامه انضباطی است دیگه! بعد هم قرار بود من خودم تنبیه بشم، چطور می شد قبول نکنم؟" همان موقع از خودم پرسیدم که اگر قرار بود من یا رفیق اسد بایکوت شویم آیا سعید ساکت می ماند؟

آن جلسه را خیلی خوب به یاد دارم زیرا پیش آمده بود که من و به دنبال من همه تیم از جلسه انتقادیمان به خنده بیفتیم و پیش آمده بود که سعید به شکل های مختلف نارضایتی خودش را از آن جلسه ها و تصمیم های ما نشان دهد، این بار اما فرق داشت، سعید به کل کار ما اعتراض می کرد، (روشن است همه نقل قول ها از صافی چهل و سه سال زمان پر فراز و نشیب گذشته اما مفهوم آنها و حال و هوای آن زمان تیم ما دقیق است) دیگر هرگز یادمان نرفت چراغ را خاموش کنیم، حتی وقتی یثربی به پایگاه ما می آمد تک،‌ تک ما حواسمان بود چراغ روشن نماند! بیش از یک بار پیش آمد که برای اطمینان از خاموش بودن چراغ به راهرو بدوم و رفیق سعید یا رفیق اسد را ببینم که گردنشان را کج کرده اند تا آنها هم از خاموش بودن چراغ مطمئن شوند، هیچ کدام از ما دیگر حاضر نبودیم تیممان چنین تحقیری را تحمل کند، تا آنجا که به من مربوط است (و فکر می کنم در مورد فرزاد هم همین طور بود) طولی نکشید که ما هم مثل حسین پرورش به این نتیجه برسیم که ضرر جلسه های انتقادی کذائی بسیار بیش از فایده آن است! در آن زمان رفیق سعید هنوز زنده و در کنار ما بود.

آخرین دیدار من با ادنا

ادنا اما از پایگاه ما رفت و هرگز با سعید سر جلسه انتقادی ننشست، بعد از رفتنش دیگر او را ندیدم و هیچ خبری از او نداشتم، روش ما این بود که کمترین کوششی برای خبر گرفتن از دیگر رفقا نکنیم، بعد از انقلاب خاطره مبهمی دارم که مادر و پدر او به جستجویش آمده بودند، به آنها از خوبی او گفتم اما نمی دانستم کجاست، یک روز در تقاطع خیابان شانزده آذر و پورسینا او را دیدم، با روسری رنگی کوچکش خیلی خوشگلتر شده بود، به طرفش دویدم تا او را بغل کنم، به سردی نگاهم کرد و از من فاصله گرفت، خب! این بهای توده ای شدن من بود و او نه اولین نفر بود و نه آخرین! با وجود این برخورد مثل آدم های خنگ پرسیدم: "خوبی؟ کجاها هستی؟ با کدوم گروه کار می کنی؟" با لحنی سردتر از نگاهش گفت: "یکی از همین گروهک های مائوئیستی!" و دور شد.

عبدالله پنجه شاهی (حیدر)

نخستین بار رفیق عبدالله را در اواخر ۱۳۵٤ دیدم، او به عنوان فرمانده نظامی به تیم ما آمد، فرمانده تیم حسین قلمبر (فرهاد) بود، روشن بود كه عبدالله از همه ما قدیمی تر است، خوش روحیه، خندان، بذله گو و بسیار مهربان، برای همه ما مثل یک رفیق قدیمی و عضوی از خانواده بود، فاصله ای را که ما با یثربی داشتیم او نداشت، فضای تیم ما که پیش از آن هم شاد و صمیمی بود با آمدن عبدالله جنب و جوش و تحرک بیشتری گرفت، برای مدتی غزال آیتی (پوران) هم به تیم ما آمد، او به پایگاه چشم بسته ولی با رفقا چشم باز بود، غزال هم روحیه ای شاد و بشاش داشت، عبدالله تمرین نظامی را از هفته ای یک بار به هفته ای سه بار افزایش داد، رفقای دختر و پسر باید به طرزی غیر واقعی برابر می بودند، ورزش صبحگاهی كه قابل نداشت، در تمرین های دشوار نظامی هم باید از رفقای پسر عقب نمی ماندیم و عبدالله بسیار همراه و با حوصله بود، هرگز نه او و نه دیگر رفقا من یا غزال را به خاطر دختر بودن کوچک نشمردند، رفیق حیدر گاهی در بحثی دونفره (که ما نمی دانستیم در مورد چیست) با یثربی تند می شد ولی به یاد ندارم بین او و دیگر اعضای تیم برخوردی پیش آمده باشد.

صبح بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۵۵ رفیق اکبر (حمید اشرف) به خانه ما تلفن زد و خبر داد تلفن ها لو رفته تخلیه کنید! آماده تخلیه بودیم، یثربی تلفن زد و گفت لو نرفته بمانید، ساعتی بعد حمید اشرف (یا یثربی یادم نیست کدام یک) دوباره تلفن زد و گفت فوری خالی کنید، خاطره مبهمی در ذهنم هست که یثربی خودش به پایگاه آمد ولی مطمئن نیستم، سری دوصفر و صفر را سوزاندیم، (۱) خانه ما گاراژ داشت، سری یک و دو را توی ماشین گذاشتیم، تا آنجا که یادم هست اول عبدالله و حسین قلمبر تک، تک بیرون رفتند تا از دو مسیر جداگانه منطقه را ترک کنند (اگر خود مسعود برای تخلیه پایگاه آمده باشد شاید یکی آنها با مسعود رفت) به هر حال ما کمی صبر کردیم، فرزاد دادگر پشت فرمان نشست، من در صندلی شاگرد و حسین پرورش بعد از باز کردن و بستن در گاراژ در صندلی عقب نشست، وقتی به مرکز ده زرگنده رسیدیم ماشین های ساواک را دیدیم که از خیابان ما بالا می رفتند، حدود ساعت یک بعد از ظهر خانه را خالی کرده بودیم، یکی، دو ساعت بعد عکس اتاق ها و وسایل خانه مان را در روزنامه های عصر دیدیم، یادم نیست چه توضیحی داده و آن را به کدام درگیری بسته یا نبسته بودند، ما وسایل خودمان را خوب می شناختیم.

خانواده پنجه شاهی

در فاصله زمانی تخلیه خانه تا ضربه هشتم تیر دو، سه بار همراه با حسین قلمبر سر قرار عبدالله رفتم، مثل همیشه مهربان و خوش روحیه بود، یکی از این قرارها در پارک کوچکی نزدیک بیسیم نجف آباد بود، همان روز عبدالله یک نشانی همراه با علامت سلامتی به من داد و گفت: "اگر روزی هیچ جائی نداشتی و ارتباطت قطع شد به سراغ مادرم برو، می بینی خیلی مهربونه!" من استفاده از خانواده رفقای مخفی را درست نمی دانستم، با این همه آدرس و علامت شناسائی را برای روز مبادا به خاطر سپردم، روزهای در به دری بعد از ضربه اردیبهشت را همراه با حسین پرورش (سعید) یا غزال آیتی (پوران) در اتوبوس از این شهر به آن شهر گذراندم، اواسط خرداد مجبور شدم اتاقی را که با حسین پرورش گرفته بودم رها کنم، برای او علامت خطر زدم و بر سر قرار ثابت غزال رفتم، غزال بدون توضیح مرا سر قرار عبدالله برد، این آخرین دیدار من با عبدالله بود، باز هم بر مهربانی مادرش تأکید کرد، همان روز پیش از غروب من و غزال به خانه پنجه شاهی ها رفتیم، نپرسیدم آیا غزال قبلا هم به آنجا رفته بود یا نه، خودم هم نگفتم که پیش از آن این آدرس را می دانستم، بچه ها و مادر سمپاتی تمام و کمال به سازمان داشتند، مادر عاشق پسرش بود.

عبدالله برای خواهران و برادرانش جای ویژه ای داشت، همه خانواده بسیار مهربان و باصفا بودند، یکی از دخترها به عنوان یادگاری یک کیف پول خرد به من هدیه داد و دیگری یك چادر خلقی (چادر گلدار)، این یادگارها را تا بعد از انقلاب داشتم، بعد از دستگیری ما با بخش بزرگی از وسایل خانه در جا به جائی ها ناپدید شدند، مادر شاهانه از ما پذیرائی می کرد ولی ما با روحیه چریكی سعی می کردیم ساده ترین غذا را بخوریم، من بیشتر توی خانه بودم، یادم هست با مادر كتاب: "الوداع، گل ساری" و "مادر" اثر آیتماتوف را می خواندیم، یک روز که تنها بودیم علامت شناسائی را که عبدالله به من گفته بود به مادر گفتم، چشم های زیبایش برق زدند و مرا در آغوش گرفت و بوسید، غزال بیشتر با نسرین و سیمین بیرون می رفت، من نگران امنیت دخترها بودم، به او گفتم این همه حرکت همراه با یک چریک شناخته شده می تواند برای دخترها خطرناک باشد، نظر او این بود که دخترها به هر حال باید حركت در شهر را یاد بگیرند چون دیر یا زود مخفی می شوند، نمی فهمیدم چرا در شرایطی که رفقای مخفی جا و مکان ندارند باید رفقای جدیدی هم مخفی شوند.

ما در خانه به همه چشم باز بودیم اما پدر خانواده از وجود ما خبر نداشت، مادر بسیار مهربانتر از آن بود که عبدالله گفته بود، عبدالله برادری به نام نصرالله داشت که من هرگز او را ندیدم، فکر می کنم ازدواج کرده بود و زندگی غیر سیاسی داشت، این خانواده پنج شهید دادند: نسرین و سیمین شهادت دهم فروردین ۱۳۵۶ ، عبدالله (حیدر) شهادت اردیبهشت ۱۳۵۶ ، جعفر (خشایار) شهادت بیست و چهارم اسفند ۱۳۵۶ و اسدالله (نام سازمانیش را نمی دانم) شهادت زمان کشتار ملی، شهریور ۱۳۶۷ ، عبدالله یک خواهر دیگر هم به نام زهره و یک برادر کوچک به نام امیر داشت، این دو نیز همراه با اسدالله و مادر مخفی شدند و خوشبختانه از دست ساواک جان به در بردند و زنده هستند، زهره را وقتی سال ها پیش به دیدار مادر رفته بودم دیدم، مادر با این كه می دانست من جزو گروه منشعب بودم با همان محبت پیش با من برخورد كرد، چشمانش هنوز همان زیبائی و فروغ گذشته را داشتند، یاد عزیز مادر و فرزندان قهرمانش گرامی باد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(۱) - در سازمان درجه امنیتی اسناد با شماره مشخص می شد، شماره های پائینتر درجه امنیتی بیشتری داشتند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

منبع این نوشتار کتاب: "قتل عبدالله پنجه شاهی و بیماری کودکی چپ روی" نوشته: "محسن صیرفی نژاد"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

Edna-Sabet-780

 

fateme-izadi-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید