زنی بنام "یونچی"
ایستگاه آخر متروست ایستگاه "ماکسیم گورکی" که حال به ایستگاه "بیوک اپک یوله " تغیر نام داده است .از شلوغ ترین ایستگاه ها ی متروی شهر تاشکند. .
پله های خروجی و ورودی چسبیده به باجه بلیط فروشی است. پیر زنی با جثه کوچک ،موهای یکدست سفید، وطره کم پشتی از مو که بر روی صورتش ریخته ، باپیراهن آبی رنگ بیمارستانی وپای راستی که با تنظیفی سفید که بخشی از آن بازشده، پانسمان گردیده .با دوکیسه نایلونی بر دست تکیه داده به کنج دیوار ایستاده است .
حالتی دارد که پایم را از رفتن باز می دارد.بی اختیار بر می گردم .اسگناسی از جیبم بیرون می آورم بطرفش می روم .
بمحض نزدیک شدن ودیدن اسکناس بر دستم دستش را با کیسه پلاستیکی آبی رنگش بالا می آورد . با حالتی اندک عصبی می گوید"نه ! نه! من پول لازم ندارم .من پول دارم " تنها کمکم کن از این پله ها بالا بروم .
خجالت زده پول را در جیبم می گذارم . بازویش را می گیرم .بطرف پله ها می رویم .
ته دلم می خندم از این که بین پیامبران جرجیس نصیبش شده .خودم برای بالا رفتن از پله ها باید نرده کنار دیوار را بگیرم .
چشم می گردانم ،پسر جوانی با بدنی ورزیده وبازوانی عضلانی که که با قدرت از تیشرت آستین کوتاه وتنگش بیرون زده انددر حال پائین آمدن از پله هاست .صدایش می کنم "آی پسر جوان بیا این جا!"نگاهی می کند بطرفم می آید ."پسر جان بیا کمک کن این خانم پیر را بالا ببریم ." با گفتن کلمه خانم لبخند کم رنگ اما ناشی از رضایت بر کنج لبش می نشیند. پسر جوان بی آنکه سخنی بگوید زیر بغل پیرزن را می گیردو هم گام با من که یک دست بر میله پله ها گرفته وبدست دیگر کیسه آبی رنگ او و دست پیرزن از پله ها بالا می آئیم. آخر پله پسر جوان می گوید:"پدر کاری ندارید ؟می توانم بروم؟" تشکر می کنم .
مدتی می شود بی آنکه متوجه شوم زمان پیشوند پدر جان را بنشانه پیری مقابل نامم نهاده است. پیشوندی که هر لحظه بیادت می آورد زمان بسرعت در گذر است .بقول مادر بزرگم که می گفت " خانه ات را تمیز نگهدار که مهمان می آید خودت راپاگیزه نگهدار که اجل می رسد."
پیرزن به گونه ای خسته وبلاتکلیف بر خروجی مترو ایستاده است.می گویم :"کجا می روید ؟با دست به اندکی جلوتر اشاره می کند ."آن جا ! خانه ام آنجاست .وقت داری دستم را گرفته بخانه ام ببری ؟" دقیق نمی دانم خانه اش کجاست .از زیر چشم های تنگ وکوچکش نگاهی محبت آمیز می کند . نگاهی که طراوتی از جوانی دارد .
که هم خوان با وضع رقت بارش نیست. میگویم وقت من تنگ است .می توانم از یکی از این جوانان خواهش کنم که شما را همراهی کند.
"نه ،نه لازم نیست همراهی اجباری نمی خواهم .من میخواهم کسی با محبت دستم را بگیرد وتا در خانه ام ببرد . امروز از بیمارستان بیرون آمدم. این کیسه دواهای من است ودیگری سبزی و نان .من پول دارم! حقوق بازنشستگیم کافی است. من فقیر نیستم ."
دستش را می گیرم . بطرف کافه کوچک کنار خیابان می برم . می گویم "نامتان چیست ؟بارقه ای کم رنگ از خونی که دیگر سرخ نیست! وگرم نیست ! که گونه هایش را بسوزاند. بر گونه های چروک خورده اش میدود .چه میزان عجیب است این زنانگی .حس زیبائی ،حس مورد نظر قرار گرفتن .حتی در چنین سنی،چنین وضعیتی .
به آرامی صورت ودهانش را نزدیک تر می آورد.می گوید:" "یونچی" .همراه با لبخندی که هنوز شیطنت دلچسب جوانی با خود دارد .
آه ای زندگی که با شیطنت هایت " آن "های تلخ زندگی را حتی شده برای لحظه ای شیرین می کنی و میگذری.
"آی زندگی که ترا زیبسته اند وباید زیست ."
قهوه ای سفارش می دهم .به آرامی قهوه را می نوشد .من این جا دنیا آمده ام .همین شهر بزرگ شدم ،درس خواندم مهندس مکانیک شدم ،ازدواج کردم .همسرم چند سالی است فوت کرده، دوپسرم هر دو از این جا رفتند. چرا که این جا برای خود آینده ای نمی دیدند. دوسالی است ندیدمشان . زمانی قهرمان کار شدم .چه روز های شادی بود همه دوستم داشتند. حال روز ها پشت پنجره می نشینم .ساعت ها به خیابان ،به مردم نگاه می کنم . تا چهره آشنائی ببینم.قبل از این فرو پاشی آدم ها همدیگر را می شناختند .عصر ها زن ها ومرد ها هر کدام جداگانه در محله دور هم جمع می شدند، فرقی نمی کرد کجائی بودی .همه از درد هم خبر داشتند. .خود ما خیلی وفت ها سراغ پیرزن های محله می رفتیم دورشان جمع می شدیم نمی ماندیم که تنها باشند .اما حال هیچکس در خانه مرا نمی زند .اکثر همسایه ها رفته اند. دیگر نه من کسی را می شناسم! نه کسی من را !
تنهائی ،تنهائی .
سال ها بود ،کسی به محبت دستم را نگرفته بود . دستی که حس کنم از سر مهربانیست.کمتر از خانه بیرون می آیم .فقط تا مغازه سر کوچه .هیچ چیز مانند تنهائی انسان را از پای نمی اندازد.
نمی دانم چرا وقتی آدم ها پیر می شوند .هیچکس حوصله شان ندارد ؟ همه جوری از تو فرار می کنند. زمان هائی است که فکر می کنم ، دیدن ،صحبت کردن با آدم ها برایم مهمتر از غذا خوردن است."
می گویم :"چرابعد از این فروپاشی به سرزمین خودت بر نگشتی؟"
سرش به درد تکان می دهد ."من آنجا کاری ندارم .کسی مرا نمی شناسد .من این جائیم،تمام خاطراتم این جاست . تمام بستگانم در این جا بخاک خفته اند .چطور می توانم جائی بروم که هیچ خاطره ای از آن ندارم.
تنهائی ،آخ تنهائی که حاضری روز ها گرسنه بمانی، اما کسی باشد که در خانه ات رابزند وبا تو صحبت کند. پیری به غدای روح نیاز دارد نه به غذای جسم."
آیا تو هم تنهائی را حس می کنی؟سوال غریب وغافلگیر کننده ای بود . اندکی مکث می کنم .چه بگویم که فکر نکند تنها اوست که چنین تنهاست و کسی به او توجه نمی کند. می گویم "آری من نیز بسیار روز ها احساس تنهائی می کنم . اما یک طوری سرم را گرم کی کنم."
سری به نا باوری تکان می دهد ."نه از گفتنت می فهمم که هنوز درد تنهائی را نمی دانی .دردی که بخاطرش به التمانس چند روزی سوختگی پایم را بهانه کردم و دربیمارستنان بستری شدم .امید وارم که هرگز چنین روزی برایت پیش نیاید ."
به نقطه ای اندکی دور تر خیره شده . "آن زن را می بینی همسایه من است .اما هرگزدر خانه ام را نزده وحالم رانپرسیده . سلام علیک هم نمی کند. تنهائی یعنی این."
به زن روس میان سالی که اندکی دورتر سر گرم صحبت با کسی است نگاه می کنم .چه فصل مشترکی بین او با این زن پیر کره ای از پا افتاده است؟ می گویم من شما را تا خانه تان می رسانم .
"مکثی می کند ."نه خانه کاری ندارم .همین جا می نشینم .قهوه دیگری می خورم .من پول دارم . ممنون که مرا تا این جا رساندی . تنها یک نصیحت .قبل از آن که کاملا از پای بیفتی ! جائی برو که دوستت داشته باشند .جائی که بخاطر گریز از تنهائی مجبور به التماس برای بستری شدن در بیمارستان نباشی." ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید