اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
۱۵
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم . دست راست محوطه ای خالی مستطیل شکل بود که در فاصله ده متری با ساختمانی کوتاه محدود میشد و در سمت چپ یک ساختمان کوچک که سه توالت و یک دستشویی و جا برای دوش گرفتن بود. توالتها و دستشویی با یک دیوار با ارتفاع یکمتر از هم جدا میشد ولی پشت سر تا سقف بسته بود .اولین روزی بود که در خاک اتحاد شوروی بودم، صدها ،بلکه هزاران شایعه و روایتهای راست و دروغ در باره اتحاد شوروی شنيده و خوانده بودم و اکنون با چشم خودم با وسواسی که در خودم ندیده بودم، به همه چیز با دقت نگاه میکردم. وقتی که به اتاق بر گشتم سرباز در را بست .چای هنوز سرد نشده بود . در کاسه روی میز غذايي آش مانند بود که محتوی گوشت، رشته بدون ادویه و رنگ بود که مزه و عطر خوبی داشت،اما نانهایی که به شکل مربعی بریده شده بود ،مزه خمیر میدادند. غذا که تمام شد روی تخت دراز کشیدم ،یک ساعتی گذشت تا که صدای در چرتم را پاره کرد. همان سرباز و درجه دار مو مشکی که یک ستاره بر روی شانه ها داشت در را باز کردند.مو مشکی شروع به صحبت کرد.آقا خوب خوابیدید؟ من گفتم بله خوب خوابیدم. گفت همراه ما بیایید. دید که من به کیفم نگاه می کنم، گفت وسایل شما همینجا می ماند. خودش جلو افتاد و من پشت سرش راه افتادم .سرباز هم پشت سر من راه افتاد. از جلو دستشویی رد شدیم و در کنار دیواری نزدیک ۵۰ قدم راه رسیدیم یه یک ساختمان با دیوارهایی به رنگ سفید و در و پنجره ها یی به رنگ لباس نظامی که از تمیزی همه جا برق می زد . از یک در بزرگ وارد یک راهرو عریض شدیم که درهای چهار اتاق به راهرو باز میشد. مو مشکی پشت در سمت چپ مکثی کرد و چند ضربه آرام با پشت انگشت وسطی به در کوبید. صدایی از آنطرف شنيده شد و به یک اتاق بزرگ با سقف بلند وارد شدیم. در روبروی در یک میز بزرگ قرار داشت . در پشت میز یک نفر با لباس نظامی نشسته بود که کلاه اش را در سمت راست میز قرار داده بود. مو مشکي و سرباز سلام نظامی دادند .فرد پشت میز به آرامی بلند شد به مو مشکی و من اشاره کرد که بنشینیم و به سرباز اشاره کرد که بیرون برود..روی ديوار بالای میز عکس کوچکی از لنین نسب شده بود و در سمت چپ با فاصله کمی عکس دیگری بود که اول نشناختم ولی پس از نشستن به خاطرم آمد که در پشت جلد کتاب، فلیکس یعنی خوشبختی، که آنرا خوانده بودم عکس را دیده ام
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید