رفتن به محتوای اصلی

نامم را بخاطر بیاور!

نامم را بخاطر بیاور!

 

مقابل در چوبی بزرگی می ایستد. دری که خوب بخاطر دارد. اشتباه  نمیکند در، خانه خودشان است .با آن گل میخ های فلزی! تنها کوبه ای بردر نیست .بجای آن یک چشم الکتریکی با یک صفحه کوچک تلویزیون نهاده اند. دکمه زیر صفحه را فشار می دهد. لحظه ای بعد تصویری بر صفحه ظاهر می شود. "که هستید؟ با که کار دارید؟ "چهره مردی که در صفحه ظاهر شده را نمی شناسد .اما سایه ای مبهم در چهره اوست که حس های درونش را بیدار می کند. حسی دور ." منم بهروز! مگر این جا خانه آقای فلانی نیست ؟من پسر او هستم ! "تصویر روی پرده محو می شود واندکی بعد مرد دیگری بر صفحه ظاهر می شود. "شما که هستید ؟ ما شما را نمی شناسیم! فلانی سال ها قبل مرده است.پسرش را هم نمی شناسیم ."مرد پشت در می گوید "منم بهروز حتما این جا کسی هست که مرا بشناسد. "کسی که بر صفحه ظاهر شده می گوید "ما شما را نمی شناسیم .شما می توانید به اداره ثبت احوال بروید .آنجا بلافاصله هویت شما را معلوم می کنند. "مرد پشت در می گوید"من سال هاست که نبودم جائی را نمی شناسم. امااین جا خانه من بود اشتباه نمی کنم .در کنج سمت چپ حیاط اطاق من است .فکر می کنم هنوز کتاب هایم آن جاست .نقاشی ها که کشیده ام .اصلا مادرم کجاست؟ اورا صدا کنید. حتما من را خواهد شناخت. "
" در این خانه هیج زنی زندگی نمی کند .اهالی اولیه آن همه مرده یا رفته اند. شما راهی نداری جز آن که به همان اداره بروی. " مرد پشت در می نشیند. دردی عمیق را در تمام وجودش احساس می کند. تاکسی رنگ ورو رفته ای از راه می رسد. "آقا قرار است من شما را به اداره ثبت ببرم زیاد دور نیست لطفا بنشینید. "مرد به سختی در تاکسی می نشیند راننده مرد میان سالی است .احساس می کند اورا می شناسد.

به دقت در چهره اش خیره می شود." ببخشید من فکر می کنم شما را می شناسم. آیا شما  مرا بخاطر می آوری؟ مگر شما محصل دبیرستان امیر کبیر نبودید؟"
"من نام دبیرستانی که درس خوانده ام را بیاد ندارم. " 
"می توانم نام شما را بپرسم ؟"
راننده مکثی می کند ." مثل این که تازه به این شهر آمده اید . دیگر سال هاست کسی در این شهر نام ونشان ندارد .همه ما یک کد داریم که با آن مشخص می شویم .وقتی این کد را به ما دادند اسم ومشخصات قبلی ما را از حافظه مان پا ک کردند. ما حافظه گذشته خود را نداریم. این طور راحت تر است . در این شهرکسی ،کسی را نمی شناسد.

مرد وحشت می کند ."چطور میشود در شهری که کسی ،کسی را نمی شناسد زندگی کرد؟" راننده می گوید"یادتان می دهند."مرد وحشت زده می گوید. نگاه دارید! میخواهم پیاده شوم." "نمی توانم قرار است شما را به اداره ثبت احوال ببرم!از قبل به این ماشین برای بردن شما برنامه داده اند. نگاه کنید آن جاست رسیدیم ." مرد باز در سیمای راننده خیره می شود ." نه من ترا خوب می شناسم تو هم کلاسی من بودی و اتفاقا زیرک ترین شاگرد کلاس .صبر کن، صبر کن، فامیلیت مطلبی نبود؟ رانننده با حالتی غمگین به عقب بر می گردد. "بیخود تلاش نکن که نام من را پیدا کنی .چه فایده ای برای تو دارد؟  وقتی که من نام خود را فراموش کرده ام و هیچ خاطره ای با من نیست نام من بچه درد تو می خورد؟تلاش نکن !  اگر تلاش کنی من را یا هر یک از اهالی این شهررا به گذشته بر گردانی نابودمی شویم .هیچ چیز نه در پشت سر ماست ونه روبروی ما .مارا طوری تنظیم کرده اند که بی نام ونشان در همین لحظه زندگی می کنیم. کسانی که نخواستند گذشته را فراموش کنندو سخن از آینده گفتند در آن طرف کوه ها در قلعه ای بزرگ زندگی می کنند. قلعه ای با دیوار های بلند ."
تاکسی به در اداره ثبت رسیده است.دو نفر در تاکسی را باز میکنند زیر بازویش را میگیرند وبه طرف اداره میبرند.راننده "داد میزند . مقاومت نکن تسلیم شو زندگیت را بکن ." او را که هنوز گیج است کشان کشان به داخل اطاق بزرگی میبرند .وسط اطاق میزبزرگی قرار دارد که مردی پشت آن نشسته است. بی آن که سر خود را بالاکند میگوید"بسیار خوش آمدید ما کد ملی شما را سال هاست آماده کرده ایم اتفاقا شماره سر راستی هم دارید.مبارک باشد برای گرفتنش به اطاق روبرو بروید. "آن دو مرد باز بازوی اورا میگیرند.کشان کشان به اطاق دیگر میبرند .

اطاق سراسر قفسه است و یک صندلی فلزی در وسط . او را بر روی صندلی  مینشانند. دستهایش را با تسمه ای محکم به دسته صندلی می بندند.طوری که دیگر نمی تواند تکان بخورد.کلاه آهنی بزرگی را بر روی سرش مینهند. که با گیره هائی به سرش محکم می شود. "حال ما سیگنال هائی را به مغزت خواهیم داد تلاش نکن که مقاومت کنی .خاطرات ترا پاک می کنیم وتو در آرامش کامل شماره جدید را می گیری وبه زندگی عادی بر می گردی واین در بدری پایان می گیرد." مرد بیشتر از آن پیر و فرسوده گشته است که سخنی بگوید .لحظه ای بعد ذهنش در میان موجی از سیگنال ها غرق می شود. ثبت میگردد با کد ملی هزار وسیصد پنجاه.

ساعتی بعد باز بر در اداره ثبت ایستاده است .تاکسی از راه میرسد. همان تاکسیست ."سوار شوید .کجا می روید؟ " به سختی دستش را بالا می آورد به آن دور دستها اشاره میکند ." پشت آن کوه ها جائی که آن قلعه در آن جاست. "راننده مکثی میکند. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر میشود ." نه قرار است من شما را به خانه تان بر گردانم ." مرد غمگین  در چشم های راننده نگاه میکند. "خانه ای که درآن هیچ کس را نشناسی وهیچ کس ترا نشناسد ،به مهر بر تو نگاه نکند وهیچ خاطره ای در آن نباشد. خانه نیست. " 
راننده با تعجب میپرسد." چطور! شما را به آن صندلی نبستند؟"
"چرا بستند جسمم را !هیچ کس قادر به بستن یک روح آزاد نیست !لطفا تاکسی را نگاه دارید. اگر نه ایستید خود را به پیرون پرت می کنم."در تاکسی را باز میکند. راننده سخنی نمی گوید پا بر ترمز مینهد. 
مردبه آرامی پا در خیا بان می گذارد. با پا هائی که بسختی توان کشیدنش را دارند به طرف کوه ها ئی که در دور دست صف کشیده اند ، راه می افتد. 
راننده با حسرت  ودرد به مرد تسلیم ناپذیری که داشت  مانند یک سایه دور می شد نگاه میکند. 
زیر لب زمزمه می کند ."حال ترا ای روح سرکش خوب بخاطر می آورم."                    ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید