رفتن به محتوای اصلی

از زمامداران گیوتینی و قداست جان و زندگی

از زمامداران گیوتینی و قداست جان و زندگی

تاریخ نگارش:21.08.2023

از زمامداران گیوتینی و قداست جان و زندگی
[در یادباد از تمام عزیزانی که در زیر تیغ گیوتینداران الهی جان باختند]

[ ... شالوده «اتیک» بر کنش و واکنش در شرایط «اکنون و اینجا»، تاثیر خود را دارد. در موقعیّتهایی که مابین انسانها در مناسباتشان ایجاد میشوند و موضع رفتاری آنها را متعیّن میکنند. در وضعیّتهای مشخّص و مشابه ای که در زندگی خصوص و اجتماعی، مدام تکرار میشوند. انسان نیکمنش به شخصیّتی میگویند که با تکیه به خویشکاریها و فرزانگی در تقابل با موقعیّتهای خطیر رویارو میشود و نه تنها گوهر اصیل و فرهنگیده خودش را؛ بلکه حتّا استعداد و توانمندی فردی اش را در گلاویز شدن با مجهولات به محک میزند].

[Das Prinzip Verantwortung -Hans Jonas (1903 – 1993) – Suhrkamp Verlag– Frankfurt am Main- 2021 – S. 23]

به دور افکندن زندگی و آزردن جان از کلیدیترین و بنیانی ترین مُعضلات هویّت ایرانیان از آغاز شکلگیری تاریخ و فرهنگ باهمستان آنها بوده است تا همین امروز. در تار و پود تجربیات مایه ای ایرانیان و از چشم اندازهای میهن- و گیتی آرایی، زمانی مقامداران و متصدّیان و شاهان و زمامداران به «فرمانروایی»، حقّانیت دارند و کنشها و واکنشهای آنها لژیتیم است که بی چون چرا برای نگاهبانی کردن و پروراندن و پرستاری از جان و زندگی و تلاش از بهر خوشزیستی و شادزیستی و بهمنشی و رامشگری انسانها بدون هیچگونه تبعیض و تمایزی همّت بی دریغ کنند و با مسئولیّتهای توام با آگاهی و وجدان بیدار به زیبا آرایی مناسبات باهمستان انسانها و چیره شدن بر هر گونه خشونت و تهدید و ارعاب و ترس و ناامنی و امثالهم که در مصاف با «جان و زندگی» باشند، در تمام عرصه های اجتماعی و کشوری و منطقه ای و بین المللی پیشگام شوند. چنانچه کرد و کار زمامداران و ارگانها و سازمانها و موسّسه ها و ادارات و تشکیلات مختلف در  تمام اقدامهایی که میکنند، نتوانند یا با قصد و هدفمند نخواهند که «پرنسیپ نگاهبانی از جان و زندگی» را واقعیّت ملموس و عینی و تضمینی و تامینی بدهند، متعاقبش مردم در جامعیّت وجودی به ذات خودشان، مجاز و محقّ هستند که نه تنها از زمامداران و ارگانهای تابع آنها به هیچ وجه من الوجوه، متابعت نکنند؛ بلکه در خلع و عزل و بندی کردن زمامداران و ارگانهای وابسته و مطیع آنها با اراده ای مصمّم و هرگز سازش ناپذیر همّت کنند و سپس در باره کنشها و واکنشهای آنها از طریق دادوران آزادمنش، دادگزاری کنند. 
هزاره هاست که بر شالوده تجربیات مایه ای و پرنسیپهای فرهنگی مردم ایران، برای واقعیّت پذیری بُنپارهای خجسته و هرگز خدشه ناپذیرشان [= گزندناپذیری جان و زندگی، مهرورزی، دادورزی، راستمنشی] پیکارهای قرن به قرن شده است و نبردهای ستودنی در چهره ها و رویدادها و خیزشها و مقاومتها و کشمکشهای رنگارنگ با نامها و پرچمها و خلعتهای رنگین کمانی که در پروسه قرن به قرن، گلاویز شدن با حُکّام نالایق و بی فرّ و خونریز و غارتگر و جانستان، چه در ابعاد اجتماعی و میهنی، چه در ابعاد فرهنگی و نوشتاری هنوز به پیش میرود.  
اندیشیدن در باره معضلاتی مثل «حکومت/فرمانروایی/دولت متکثّر و متشکّل از گرایشهای گوناگون/ قانون اساسی/حقوق اجتماعی و فردی/آزادیهای فردی و اجتماعی و دیگر مقولات بنیانی باهمستان انسانها» به این معنا نیست که گرایشهایی بخواهند با تعاریف دلبخواهی در سمت و سوی عقاید تشکیلاتی و سازمانی و حزبی و مرام و مسلکی به متعیّن کردن نوع حکومت و سیستم کشورداری، قلمسوزیها و روضه خوانیها کنند؛ بلکه اندیشیدن در باره ایده های ساختاری و چفت و بستی مناسبات باهمستان باید «فراسوی چارچوبها و شابلونها و مرزهای عقیدتی/مذهبی/ایدئولوژیکی و امثالهم» باشد تا ارزش و اعتبار دیدگاهها و اندیشه ها و ایده ها محرّز و قویمایه و موثّر شوند. آنانی که با آویزان شدن به صفات «سکولار، دمکراتیک، لائیسیته، اسلامی، لیبرالی، سوسیالیستی و امثالهم» به ایده های کلیدی «حکومت/دولت/قانون اساسی/حقوق و غیره و ذالک» شبانه روز سیاهمشقهای کودکستانی مینویسند و روضه های سقّای دشت کربلایی میخوانند، در نظر و عمل اثبات میکنند که کوچکترین شناختی از مسائل فکری و فلسفی و دانشورزی در حیطه «علوم فرهنگی» اصلا و ابدا ندارند. محال است بتوان از میان متفکّران و فیلسوفان باختر زمینی، یکی را پیدا کرد که در آثارش در باره ایده های حکومت/سیاست/دولت/حقوق/ آزادی و امثالهم بحث کرده و صفتهایی را به آنها تزریق و تحمیل و آویزون کرده باشد. متفکّر اصیل و زاینده فکر و راهگشاینده معضلات فقط در باره «چیستی ایده ها» میاندیشد بدون آنکه در بند و اسیر صفتی غالب شده به آن باشد؛ زیرا فیلسوف و متفکّر در هر عرصه ای از مسائل بشری و در این اینجا  و به طور اخص -میهنی- که بیندیشد، همواره فراسوی اهرمهای «تضادها و کشمکشها و خصومتها و نفرتها و حق به جانبیهای انحصاری و امثالهم» در جستجوی گستره ایست که به جامعیّت انسانها مربوط میشود بدون تمایز و تبعیض قائل شدن مابین آنها. 
باعث تاسّف و شماتت شدید است که تحصیل کردگان و کنشگران ایرانی حسب دیدگاههای شفاهی و تحریری خودشان تا امروز اثبات کرده اند که به اندیشیدن در باره ایده های «حکومت/دولت/قانون/حقوق/آزادی/اقتصاد و غیره و ذالک» توانمند و مستعد نیستند؛ سوای عبارتبندی کردن ذهنیّت اعتقادی خودشان در سمت و سوی متابعتی و آمینگویی و منفعل بودگی در زیر سیطره اعتقادات رایج و اقتباسی و قاپیدنی در سطح جهانی. انسانی که بتواند در باره ایده «حکومت/دولت/حقوق اساسی و غیره» بیندیشد، هیچگاه بنمایه های تفکّراتش را در باره ایده ها به صفات مشخّص و تاکیدی و رنگریخته ای  و شابلونی آلوده نمیکند؛ بلکه در باره مغزه ایده می اندیشد و کنکاوی و افکاری درخور فراتر اندیشیدن و کارگشاینده را عبارتبندی میکند. بحث سخیف و بی مغز و مایه تحصیل کردگان و کنشگران ایرانی در باره «حکومت سکولار، دمکراتیک، لائیسیته، اسلامی، سوسیالیستی، لیبرالی و امثالهم»، مبحثیست که بیمایگی و ناآگاهی و بیسوادی آنها را در رویکردشان از یک طرف برای شناخت اصولی و شالوده ای داشتن از تاریخ و فرهنگ ایرانیان و از طرف دیگر، نداشتن شناخت عمیق و ظریف و مایه دار و انگیزشی از مبانی و تار و پود و سیر تحوّلات تاریخی و فرهنگی باختر زمینیان اثبات میکند. آنانی که «ایده حکومت و سیستم کشورداری» را به صفتهای سکولار و دمکراتیک و لائیسیته و اسلامی و سوسیالیستی و امثالهم آراسته میکنند، کوچکترین شناختی از فلسفه کشورداری ندارند؛ زیرا ناخودآگاه یا با قصد و غرض به تمایز و تبعیض و تحقیر و طبقه بندی کردن آحادّ جامعه انسانها تلاش میکنند به جای آنکه ذهنیّت مردم را نسبت به درک و فهم و برداشت دقیق و رسا داشتن از  معنای ایده های حکومت/دولت/حقوق اساسی/قانون/ آزادی و غیره و ذالک بتواند مددی کلیدی و راهگشاینده کنند.  

1.    تغییر در رفتار و ذهنیّت خویشتن یا تغییر دادن دنیا؟.

انسانهایی که نمیخواهند و نمیتوانند به خودشان هیچ تغییری بدهند، مدام در فکر «تغییر دنیا» هستند؛ زیرا واقعیّتهای زندگی با چارچوب و شابلون ذهنیّت آنها مطابقت نمیکنند و در هر بُعدی که تصوّر پذیر باشد، رویدادها و زندگی انسانها و مناسباتشان در تضاد با ذهنیّت آکبندی/شابلونی/ایمانی و متابعتی آنهاست. «تغییر و تحوّل آرزویی» از پیامدهای به راه انداختن جنگ و ستیز و جهاد علیه واقعیّتها و عینیّتهای ملموس ریشه نمیگیرد؛ بلکه از دگرگشت ذهنیّت مُنجمد و ماسیده آدمیان در باتلاقهای ادیان نوری و ایدئولوژیکی و نظریّه های آکبندیست که زمینه های تحوّلات رفتاری و اجتماعی و بهمنشی آغاز میشوند. تغییرات و تحوّلاتی که محصول و از عواقب جنگ و خصومت با واقعیّتها باشند، همه بدون استثنا به نابودی زندگی و قهقرائی جوامع و واپسماندگی آموزشی و پرورشی انسانها مختوم میشوند و جوامع را به وحشیگریهای خون آلود مبتلا میکنند. «تغییر و تحوّل»؛ بویژه در ذهنیّت و روح و روان آدمیان، روندی بطئی و حلزونوار دارد که چند و چونش فوق العاده ظریف و حسّاس و زمانبر است. امّا وقتی که انسانهایی به اعتقاداتی نصوصی/آکبندی/علم نما معتقد و پایبسته شوند، خود به خود، راه را بر هر گونه تحوّلی میبندند و زمینه های خشونت و جهاد عقیدتی/مبارزه ایدئولوژیکی را علیه دیگران مهیّا میکنند؛ زیرا اعتقادات خود را عین «حقیقت محض» میدانند که از ازل تا ابد، معتبر و مسلّم است و تکلیف و وظیفه جهادی و مبارزه طبقاتی خود میدانند که حقیقت خودپنداشته را با کاربست انواع و اقسام ابزارهای خشونتی و تبلیغی و دماگوژیکی به ذهنیّت دیگران حقنه و تزریق کنند.  فجایع جوامع بشری از دامنه هایی نشات گرفتند و همچنان ریشه میگیرند که کثیری از آدمها حاضر نبودند و هنوز حاضر نیستند به خودشان، کوچکترین تغییری بدهند. آنانی که میخواهند «دنیا را تغییر» دهند، متجاوزین جهادگر هستند که به نام «تغییر و تحوّل و پیشرفت و کمال و ترقّی و رستگاری و امثالهم» به هر جنایت و تبهکاری در حقّ همنوعان خود مستعد و قادر هستند؛ زیرا  میتوانند جوامع بشری را در راه به کرسی نشاندن حقیقتهای کذّایی خودشان به کشتارگاهها و کشمکشهای خونین و جان آزار تبدیل کنند به جای آنکه بکوشند از غُل و زنجیرهای زُمخت و اسارتبار ذهنیّت آکبندی و خشک شده خود بگسلند تا تغییرات آرزویی بدون هیچ جنگ و جدالی در واقعیّتهای عینی و ملموس و مناسبات آدمیان پدیدار شوند. انسانهایی که خودشان نمیتوانند ذهنیّتشان را سنجشگری و غربالگری مستدل کنند، هرگز نخواهند توانست بر دیگران تاثیر انگیزشی و الگویی داشته باشند. تغییر در گام نخست از خود فرد آرزومند باید آغاز شود تا نتایج تغییرات ارزشمند و شایان ستودنی در رفتار و منش فردی دیگران موثر شود از بهر تغییر خودشان به همّت خواست و آگاهی فردی؛ نه از سر اجبار و تحمیل و شکنجه و زور و آمریّتهای معروفی و انکاری.  از آنانی که به دنبال «تغییر دنیا» هستند، باید با تمام نیرویی که داریم بگریزیم؛ زیرا غفلت از گریز باعث میشود که «آزادی و ارجمندی و جان و زندگی ما» در معرض خطر افتد.

2.    «فرهنگ» و صفتهای ناچسبنده به آن

«فرهنگ» به هیچ وجه، صفت پذیر نیست؛ ولو صدها صفت اجباری به درخت آن، آویخته شوند. «رگ و ریشه و تار و پود فرهنگ»، پویا و آمیزشی و رنگارنگ هست. به همین دلیل، هیچگونه رنگ اتیکتی خاصّی را بر پیشانی خودش حمل نمیکند. ویژگی «فرهنگ هر جامعه ای»، پروسه غربالگری آن است که شیرازه و دوامش را تامین و تضمین میکند.  فرهنگ، زاییدن فروزه های بهمنشی از زهدان جوینده و پرسنده و پرورنده تک تک انسانهاست. آنچه که آدمکشی و ترور و خونریزی و جنگ و شکنجه و غارت و چپاول و مصادره کردن و حقخوری و تجاوز به نوامیس و شرف و عفّت و جهاد و تهدید و اعدام و خشونت و رذالت و اهانت و آزار و اذیّت را ترویج و اجرا کند، هرگز با «فرهنگ»، هیچ سنخیّتی ندارد و به شدّت علیه فرهنگ نیز است.  فرهنگ، هیچگاه چیزی را از دیگری به عاریت و وام نمیگیرد؛ چونکه تاوان بهره دهی اش به نابودی اصل و مایه فرهنگ می انجامد. فرهنگ فقط با تاثیر پذیرفتن از دیگران و غربالگری  داده ها به خودگستری و زایندگی و آفرینشهای نو به نو، توانمندیهای انگیزشی میدهد. 
کسانی که در رویکرد به تاریخ و فرهنگ ایرانیان از صفتهای آویزونی و زورچپانی مثل: «فرهنگ ملّی، فرهنگ اسلامی، فرهنگ غربی [از تصنّعات مزخرف آقای عبدالکریم دبّاغ معروف به سروش]» صحبت میکنند، اثبات میکنند که در تمام عمرشان اصلا و ابدا نه تنها معنای «فرهنگ» را نمیدانسته و هنوزم نمیدنند؛ بلکه از تفاوت و اختلاف و تضاد معنایی «صفتهای آویزونی» نیز، هیچگونه سر رشته ای ندارند. «فرهنگ»، همچون کریستالیست که ابعاد پذیرشی و پرداختی و متناسب با مناسبات باهمستان انسانها را در خودش انعکاس میدهد. هر گونه غالب شدن «صفتهای دلبخواهی» که در تضاد و خصومت با مایه های زاینده و پیدایشی و جویشی و متنوّع زای «فرهنگ یک ملّت» باشند، همه بدون استثناء در لت و پار کردن و اضمحلال و ابتذال و قهقرایی «فرهنگ»، بیشتر از هر عارضه ناگوار دیگر، نقش تخریبی ایفا میکنند. مدافعان و مروّجان اصطلاحات بی مغز و مایه «فرهنگ ملّی، فرهنگ اسلامی، فرهنگ غربی» از تاریخ و فرهنگ ایرانیان، هیچ آگاهی پیش پا افتاده نیز ندارند. «فرهنگ هر ملّتی، دریایست که محیط بر جامعه باهمستان» است و همه را در بر میگیرد بدون آنکه به «صفتی» میخکوب شده باشد. پیوند «فرهنگ و مردم» بسان پیوند و مناسبات آبزیان با دریاست. هیچکس نمیتواند دریا را به نام یکی از آبزیان یا بیشینه شمار آماری آبزیان یا برچسبهایی دلبخواهی دیگر متعیّن کند. همانطور که دریا در تحوّل و جنبش و خیزابها و فراز و نشیبهای گوناگون است؛ ولی مایه هاش پایدار و شیرازه اش با دوام است، همانطور نیز «فرهنگ هر ملّتی» در پروسه تحوّلات تاریخی و اجتماعی و کشوری و  امثالهم، جلوه های متنوّع به خود میگیرد و همواره همان «فرهنگ ملّت در پویایی ذاتی خودش» باقی میماند. آنچه که ارزشمندی و استواری و غنای فرهنگ یک ملّت را مشخّص میکند، میزان نیروی گوارشی و غربالگری و پذیرشی و لطافت آفرین آن است؛ نه ابعاد غالب شده و به زور شمشیر و خونریزی حاکم شده با گرایشهای تخریبی و تهاجمی علیه آحادّ ملّت.  
وقتی که میگوییم «سیمرغ» بر فراز «چکاد قاف» است، منظور این است که انسان به «بُن تجربیّات و زهدان اندیشنده و زاینده خودش» آمیخته و عجین است و میتواند بی میانجی و یکراست بدون هیچ واسطه ای، افکار و ایده های فردی خودش را در پروسه پرسشگری و کند و کاو و جستجو در کلمات و مفاهیم بزایاند. «قاف» در جایی وجود پیدا میکند که انسان بتواند و بکوشد که «اصالت سیمرغی بودن خود را» بزیید. گوهر سیمرغ نیز، جویندگی و پرسندگی و زایندگی و پرورندگی است. «بُن اصالت فردی انسان» همان «قاف» است که «ارجمندی فردیّت آدمی» را به فرمانفرمایی شاهانه و خداوندی اندیشنده و قائم به ذات بودن» استوار میکند. هزاره هاست که حُکّام قدرت پرست و مبلّغان ادیان نوری و ایدئولوژیهای برآمده از آنها علیه معراج انسانها به «قاف استقلال فکر و زایندگیهای نو به نو» جنگیده اند و همچنان با حرارتی توصیف ناپذیر میجنگند تا بتوانند انسانها را مادام العمر، عبید و ذلیل و مُتعه و دنباله رو و تابع و رکابدار و قربانی غرائز و سوائق افسارگسیخته خود کنند. فرهنگ، پروسه جستجوست از بهر سیمرغ شدن انسانها بر قاف استقلال فکر و قائم به ذات شدن خودشان. چرا ما هنوز نمیدانیم که هر کدام از ما، سیمرغی هستیم که میتوانیم بر چکاد قاف خود، فرمانفرما و شاهنشاه و خداوندگار مهرورزی و نگاهبان جان و زندگی باشیم؟. چرا؟.  

3.    سایه هایی که هیچ اصالتی ندارند.

سایه هر چیزی در جایی و مکانی به وجود می آید که نوری بر آن افکنده شود. امّا چیزی که از گوهر وجودی خودش روشن شود، هیچ سایه ای ندارد؛ بلکه پرتوهای افشاننده و روشنایی بخش دارد همچون خورشید در آسمان. وقتی که چلچلراغ غرب با تمام جلال و جبروتش بر ما تابید، ما سایه ای از غرب شدیم و به دنبال سایه ها به راه افتادیم و از یاد بردیم که سایه بودن و سایه شدن، هرگز اصالت وجودی خود ما نیست؛ زیرا از گوهر خودمان روشن نشده ایم. مسحور و شیفته چلچراغ غرب شدن، نسلهای جامعه ایرانی را به سنگلاخهایی فروغلتاند که برونرفت از آنها کاری طاقتشکن و استخوانسوز را بر گرده نسلها گذاشت از بهر پیدا کردن راه خود که هنوز در سرگردانی نورهای عاریتی اسیر و محکوم هستند.  وقتی که نورافکن انواع و اقسام ایدئولوژیها [مثل مارکسیسم] و نظریّه های آکادمیکی بر وجود و ذهنیّت ما نورپاشی کنند، ما میشویم سایه ای از ایدئولوژیها و نظریّه های مدّ روز و رایج بر اعتقادات عمومی بدون آنکه ذرّه ای سهم فکری و ایده ای و استدلالی و کاوشی در آنها داشته باشیم. وقتی که نورتابی ادیان نوری و ابراهیمی و امثالهم بر تار و پود ما بتابند، ما سایه ای از اراده جبّار و ارعابی الاهان و رسولان و ائمه و انبیاء آنها خواهیم شد و مدام در وحشت از عواقب تهدیدات چنان الاهان و انبیاء و رسولان و ائمه به سر خواهیم برد و تابع و عبید و ذلیل میمانیم.
نزدیک به یک قرن آزگار است که کنشگران عرصه های کشوری و اجتماعی و تحصیل کردگان ایرانی، افتخار و شرف و غرور خود میدانند که فقط «سایه» هستند. کسانی که هنر و استعداد و ظرفیّت وجودی خود را در سایه بودن و متابعت و حالتهای انعکاسی میدانند، هیچگاه نخواهند توانست بر تاریکیهای جامعه خود، پرتوافشانی کنند؛ زیرا هیچ اصالت خودزاینده ندارند تا بتوانند از گوهر تامّلات و تجربیات و کنکاویهای و پرسشها و سختکوشیها و سنجشگریهای خودشان روشن و تابان شوند. من میپرسم که چرا برغم اینهمه فلاکتها و ذلالتها و خفّتهایی که بر مام وطن و مردم میهن رفته است، هنوز که هنوز است کنشگران و تحصیل کردگان ایرانی در «سایه ها» مانده اند و متابعت ایمانخویی خود را افتخار و هنر میدانند؟. چرا؟.   
بسياري از ایدئولوژیگرایان در باره تار - و - پود دیدگاههای « کارل هاینریش مارکس ( 1818 – 1883 م. ) » که «چي هستند»، نينديشيده اند و چشم بسته به نگرشهای او در مقام آخرين رسول قوم بنی اسرائيل، ايمان آورده اند و آراء او را شاه کليد رهايی بشر از تمام مشکلات و فلاکتهاي زندگی انسانها بر روی کره زمين ميدانند. بارها تاکيد کرده ام که راهيافتن به ژرفاي انديشه هاي مارکس و تمام متفکّران و فیلسوفان باختری، مستلزم آنست که ما باید تاريخ تحوّلات رواني و اجتماعي باختر زمينيان را از يونان باستان تا اروپاي امروز خيلي ژرف با مراجعه به متون «اوريژينال» مطالعه کنيم و بفهميم و دريابيم. سپس بکوشيم که «ترمينوسهاي فکري [ دادورزی - حقوق - حکومت و دولت - قانون اساسی - و امثالهم ]» آنها را از بنمايه هاي تاريخ و فرهنگ خودمان استنتاج و استنباط و در کلمات فردي خود و در بستر زبان مردم بزايانيم و تئوريک بپرورانيم. 
«مارکس» از دوران جوانی که انساني آرمانخواه و به شدّت رمانتیک بود تا لحظه ای که از آتش ايده « داد گزاری / Gerechtigkeit » به دامنه « آپوکالوپسی = محشر کبرا » در غلتيد و به خيل رسولان قوم بنی اسرائيل تبديل شد؛ البته برای طيف کنشگران و تحصیل کردگانی که متعه و دنباله رو و تابع و سترون در انديشيدن هستند، فراز و نشيبهاي زیادی را در پی ریزی نگرشهایش طي کرده است. در مسئله انديشيدن باید آموخت که بحث تضمين و پاسخ نهایی را کنار بگذاریم و انگيخته شدن و انگيزاندن يکديگر را به ژرفتر نگری و جست و جو در مدّ نظر داشته باشیم. به همین دلیل، من دنبال ضمانت و دگماتيسم نيستم. اساسا برداشت و تاويل و تفسير، حقّ هر انسانيست با تقبّل اصل سنجشگری آراء يکديگر.
اکنون براي آنکه نشان دهم، «ماترياليسم و آته ايسم»، روی ديگر سکه «ايده آليسم و ته ايسم» هستند به مقدّمه اي کوتاه و مختصر اشاره و بحث را طولانی نمي کنم. اساسا «تئوس» در زبان و فرهنگ يوناني معناي ديگري دارد که به اساطير و نگرش آنها به کيهان و زندگی باز ميگردد و فعلا بحث من نيست. پيشوند « a » در زبان يوناني به معناي نيستي و عدم نیست؛ بلکه نشانگر دگرساني است. يونانيان به نيروهاي مرموز و ناشناخته و اسرار آميز ميگفتند: « آته ئوس = دمونها / Dämonen / evil spirit ». کاربرد ترمینوس «آته ايسم» در تحوّلات فکری باختر زمينيان و سپس نقش آن در دگرگونگي مسيحيّت و صف آرايي متفکّران و فيلسوفان اروپايي در برابر اقتدار اصحاب کليسا، مبحثيست که فعلا از آن بگذريم. اسطوره و دگماتيسم هميشه، پايدار خواهند ماند و دگرگشت - پذيري آنها هرگز به معنای نابودي آنها نيست. اساسا بحث «آته ايسم» از مباحث تئولوژی است؛ نه فلسفیدن؛ زيرا فلسفیدن، حکم صادر کردن مطلق در باره مقولاتي را به کناری مينهد که فراسوی دامنه تجربيات و امکانهاي گاز انبري راسیوی مفهوم آفرين هستند. فلسفیدن، نشان ميدهد که ما تا کدامين مرزها میتوانيم نظر بدهيم و از کجا به بعد فقط بايد اميدوار و جوينده و کاونده و انديشنده باشيم. صف آرائيها و کشمکشهاي «انسان آته ايست و انسان ته ايست» در هر دین نوری/ایدئولوژی عرض وجود خواهند کرد و خصومتهای خیره سرانه علیه ادیان و الاهان نیز نخواهند توانست ادّعا و ثابت کنند که دانشگرایی خواهد توانست سرانجام، سائقه ايمان را در وجود انسانها نيست و نابود کند؛ زيرا ايمان بر شالوده ذاتش، نوعي دانش است و اين دو قلمرو را نه تنها بايد از يکديگر، جداگانه بررسی کرد؛ بلکه بايد شعور این را نيز داشت که تفاوت آنها را از يکديگر تمييز داد. هر «انسان آته ايست»، موضوع ايمانش، چيز ديگري است سواي موضوع ايمان کسي که به مثلا «خدا/الاه» اعتقاد دارد. به اين معنا که انسان آته ايست نميتواند هرگز بنمايه هاي اعتقادی انسان مومن و خدا باور را از راه «دانش/ساینس»، نقض کند؛ بلکه خيلي ساده و آسان، موضوع ايمان انسان مومن را نديد ميگيرد و به آن، اعتنايی نميکند. اين فقط يک چيز را نشان ميدهد و آن اينکه، منطق و حتّا دست کم، دانش نيست که او را وادار ميکند اين گونه با انسان مومن، رفتار کند تا به سادگي بخواهد ايمان انسان مومن را نقض کند؛ بلکه ديدگاه دگماتيستي اوست که او را به گرفتن چنين تصميمي ترغيب ميکند. اين بدين معناست که: ۱- او معتقد و مومن است. فقط به دين ديگري، اعتقاد دارد. ۲- انکار و نفي خدا /الاه و دين از سوي انسان آته ايست به هيچ وجه در بر دارنده استدلالها و برهانهای منطقی و راسيوناليستي نيست. ۳ - ادّعاي زور ورزانه اي که تلاش دارد ايماني را انکار کند که در يک «ضرورت» اجتناب ناپذیر و زنده موضوعهاي ديني هر مومن و معتقدي ريشه دارد تا سپس بتواند از راه انکار موضوع اعتقادي انسان معتقد به خدا/الاه، به موضوع انديشيدن خود، بي دغدغه ايمان بياورد، بيانگر اين است که تلاش انسان بي خدا و حملات و پرخاشگریهایش در سمت و سوی خصومت با ادیان و الاهان در احساساتي ستيزه جویانه و خشونت آميز ريشه دارند که در طول تاريخ فقط به يک مشاجره احساساتي تبديل شده است. 
انسان آته ايست، مدّعيست که نفي موضوعات ديني به دليل ارجح بودن ايمان خودش نيست که از يک موضوع ديگري انگيخته شده است؛ بلکه ادّعا ميکند برهانهاي او بر ضدّ موضوعهاي اعتقادي انسان مومن، کلا عيني و دانشگرايانه هستند و خصومت او با الاهان/ادیان بر شالوده ي پژوهشهاي علمي (!؟ ) استوار هستند. مي دانيم که دانش، همواره دانش به چيزي است که دانسته ميشود و آنچه که دانسته ميشود بايد داننده، نه تنها مبانی فکری آن دانش را بفهمد و دریابد و از پس روشنگری آنها بر آید؛ بلکه بايد بتواند از مقوله هاي نامنطقي نيز تشخيص و تمييز بدهد و فرق آنها را بر زبان براند. نماد و علايم شناختي که میکوشند برآيند دانش کسب کردن را از داننده دانش، تمايز و تفکيک بدهند، ما مجاز نيستيم که فقط زمينه هاي فکري - منطقي آنها را در نظر بگيريم؛ بلکه مجبوريم و بايد همچنين زمينه هايی را در نظر بگيريم که بيرون از چارچوب منطق قرار دارند. يک ماترياليست، چگونه به انجام چنين کاري تواناست؟. خيلي ساده است. از راه ايمان؛ زيرا «دانش/ساینس» بر شالوده گوهرش، هميشه ايمان ناب است. بنابر اين نتيجه ميگيريم که: ۱- انسان بی خدا نمیتواند موضوع ايمان انسان مومن را از راه دانش، برسنجد و ريشه هاي آن را بازکاود. اين خيالبافي و خطايی فاحش است؛ به ويژه که مدّعي هم باشد دانش به او، امکان این را میدهد که بتواند ايمان را بر اساس شيوه ها و ابزارهاي دانشگرايانه، بسنجد و ارزيابي کند. ۲ - موضوع انسان آته ايست به هيچوجه از دانش ناب، زائيده نميشود؛ زيرا ناب بودن دانش فقط ميتواند موضوعهاي تئوريک و منطقی را ارائه بدهد؛ نه موضوعهاي واقعي و اشياء را بدانگونه که في نفسه هستند. ۳- هر انسان آته ايست، ايمان شخصي خودش را در تملّک دارد، هر چند مدّعيست که چنين نيست و به  انکار خود نيز ايمان سفت و سخت دارد؛ زيرا پيوسته از راه احساسات کور و سطحي و تعصّب آميز به گوهر موضوع ذهنيّت ايماني خود، دست مي آويزد و به شدّت به آن ميچسبد. 
از نظر ديالکتيک ناب، ايمان بدون دانش نه تنها ممکن نيست؛ بلکه دانش ناب نيز است و دانش نيز نه تنها بدون ايمان، ممکن نيست؛ بلکه ايمان نيز است؛ زيرا تنها زماني ميتوان ايمان آورد که انسان بداند به چه چيزي ميخواهد ايمان بياورد و تنها زماني میتوان دانست و ايمان آورد که انسان مطمئن باشد آيا موضوع دانشش، واقعا هستی دارد يا ندارد و با تمام اين مشاجره ها و مجادله ها، انسانها يا ميکوشند که به دانش دست بياويزند يا به ايمان. در هر صورت، نتيجه، يکيست. ولي آته ايستها معتقدند که ايمان، عبارت است از انبوه حماقتها و لاطائلات و خرافات و نيز خيالبافي و تصنّعات فريبنده انسان و همچنين انبانی مملوّ از دروغ و خرافات. ولي از نظر آنها (= آته ايستها) دانش بر شالوده شناخت و تجربه بشری استوار است و بهتر ميتوان به آن، اعتماد و اطمينان کرد. هر دو اين ديدگاهها، افراطي هستند؛ زيرا براي هيچکدام يک از دو طرف، دلايل و برهانهاي منطقی تمام عيار نميتوان ارايه داد. به همين دليل است که «اساطير»، ضرورت پيدا کرده اند تا انسانها را به اين سو، ترغيب کنند که از افراط گرائيهاي زندگي - ستيزانه با يکديگر دوری کنند. حتّا انسانهاي آته ايست، سراسر ساختار تفکّري خود را بر اسطوره مينهند. ( مارکس، ايده سوسياليسم سياسی را بر اسطوره پرومتئوس يوناني بنا نهاد.). در این زمینه، دانش نيست که انسانهاي آته ايست را به سوي بي خدايی سوق ميدهد؛ بلکه بر عکس، ايمان است که آنها را وادار ميکند، بدون اعتقاد به خدا، دنبال ايمان خود و تبليغ مباني اعتقاداتي خود باشند. بي خدايی، دگماتيسم است. گونه اي الهيات جزم انديشانه است که موضوع مقوله های تاريخ ادیان محسوب میشود. بر بنيان تفکّر ماترياليستي، بايد به دانش، ايمان آورد و به آن، اميدوار بود و آن را نيز دوست داشت. اين است آرمان دروني هر ماترياليست!!. ولي ايمان بدون دانش (= دانستن) را در هيچ ديني که تا کنون شناخته شده است، نميتوان سراغ گرفت يا پيدا کرد. جهالت ويرانگرانه اي که برخاسته از ايمان کور به «راسيو» از دوران انقلاب فرانسه به اين سو، گسترش پيدا کرد، استعداد و شعور این را نداشت تا تشخيص بدهد که در سراسر کتابهاي ديني ( = متون ديني هندي و گاتها و عهد عتيق و عهد جديد و قرآن و امثالهم) و همچنين مباحث تئولوژيکی اصحاب کليسا، سرشارند از آموزه هاي عالي و ژرف در باره انسان و گیتی و کیهان و روح و کذا و کذا و سرانديشه هاي رنگارنگ. حتّا در دوراني که به نام قرون وسطا و تاريک انديشی معروف شده است، ايمان، بدون دانش وجود نداشت. در سراسر تفکّرات انديشمندان دوران قرون وسطا، تفکّرات پويا و زنده و با مغزه ای در باره مسائل و معضلات بشري نهفته است که کمتر کساني به پژوهش در باره آنها رو آورده اند. امروزه بسياری از متفکّران اروپايی خوشبختانه اين گنجينه ها را دارند نم نم کشف ميکنند و در آثار خود در باره شان بحث ميکنند.
از سوي ديگر، اگر به تاريخ سوسياليسم در دوران معاصر، نظری افکنده شود، خواهيم ديد که سراسر تفکّرات مارکسيستي به اسطوره و جزم انديشي آغشته اند. البته آنها مدّعيند که ما به مادّه باور داريم. ولي اگر در باره گوهر ماده از آنها بپرسيم، مسئله خيلي غامض و درهمتافته ميشود؛ زيرا مادّه را به عنوان يک کلّ نميتوان در باره اش انديشيد و درک کرد؛ آنهم چنانچه فقط از مادّه و اشياء مادّی و مجموع آنها، سخن بر زبان رانده شود. براي اينکه مادّه، (= ماتری)، نه يک چيز مادّيست نه مجموعه ای از اشياء مادّی. خواه آن چيز، مکانيکی خواه، ارگانيکی باشد خواه جهان بيروني؛ يعني همين محيط اطراف ما به عنوان کلّ باشد. آنها مدّعيند که مادّه را فقط از راه ارگانهاي حسّي (= حسیّات) ميتوان درک کرد و به وجود آن، پي برد. چنين تعريف و بياني واقعا چشمگير است؛ زيرا بيش از هر چيز، سرشت دگماتيک - اسطوره اي ماترياليستها را آشکار ميکند. ديگر اينکه ادّعاي آنها خطايی فاحش است؛ زيرا ما نميتوانيم از راه ارگانهاي حسّي، مادّه را درک کنيم و به وجود آن، پي ببريم؛ بلکه فقط ميتوانيم به هستي اشياء مادّی گواهي دهيم. مادّه را فقط میتوان انديشيد؛ زيرا يک مفهوم انتزاعي است که از اشيا مادّی، اخذ و در مفاهيم، انديشيده شده است مانند قرمزی از اشياء و غیره. از همه بدتر و مضحکتر آنست که ماترياليستهاي اخير مدّعيند که مادّه در اصل، گوهر واقعيّت است و ماترياليسم، تئوري عينيّت اشياء و دنياست. همين مطلب، درهمريختگی ذهنيّت آنها را رسوا ميکند؛ زيرا مادّه، يک مفهوم برآهنجيده است که ماترياليستها، آن را مطلق انگاشته اند؛ يعني خصلت بارز و رسواگرانه ماترياليسم، متافيزيک ناب است؛ زيرا همه مفاهيم انتزاعي به طور يکسان، مطلق و ذهني هستند و هيچ دليل خاصي نيز وجود ندارد که کسي بخواهد بر شالوده آنها به مطلق سازی مفهوم ديگری همّت کند. 
ماترياليسم، فرمي متعيّن است که از جهاننگري آکادمیکی ريشه ميگيرد و بنپارهاي آن، ظهور و اعلام مادّه است!!. بنابر اين به اين نتيجه ميرسيم که: ۱- تئوري ماترياليسم، نه منطقيست نه دانشگرايانه؛ بلکه بر پايه اعلام و ظهور يک فراحسگاني بی ميانجي استوار است؛ زيرا مادّه، چيزي حسّ شدني و درک شونده نيست. ۲-  ظهور ماترياليستی، تجربه اي را نشان ميدهد که به يک نتيجه گيري مطلق مي انجامد؛ يعني به سوي يک اسطوره ديني ختم ميشود. ۳- ديگر اینکه، اين اسطوره، سبب سازي مطلق خود را از انديشه ميگيرد؛ يعني به جزم انديشي واگردانده ميشود = دگماتيسم. از چشم انداز ديالکتيک ناب، هيچگونه امکاني وجود ندارد که بتوان بر اساس آن، مفهوم مادّه را بدانگونه که ماترياليستها مدّعيند، مطلق ساخت؛ زيرا همه مفاهيم ديالکتيکي تا آنجا که پادانديشانه مشتق ميشوند، به يک اندازه، ضروری و واقعي و عيني و مطلق هستند و مادّه ناب فقط يک ذهنيّت و انتزاعيّت عادي روح انسانی است. دانش و دانشگرا بودن به هيچوجه، نشانه هاي ماترياليسم نيستند. در حاليکه هر انسان مومن و خدا باور بر آنست که سراسر اعمال و رفتارهاي خودش را بر يک هستي واقعي و حقيقي استوار بدارد و نيز بر شالوده تجربه اي زنده و پويا، آنها را اجرا کند. از چشم انداز ديالکتيکي اگر نگريسته شود، نه ذهنيّت را ميتوان بدون عينيّت تصوّر کرد نه عينيّت را بدون ذهنيّت؛ يعني هر عيني، ذهني نيز هست و بر عکس. بقيه چيزهاي ديگر، اسطوره اند. دلبستگی و شيفتگی ذهنگرايان از يک طرف و تعصّب و اصرار عينگرايان را از طرف ديگر فقط به اين وسيله ميتوان توضيح داد که نيروهايي احساسمند در مطلب نهفته است که هيچ ربطي به انديشيدن منطقي ندارند؛ يعني اينکه قضيه بر سر اشتياق و شيفتگی اسطوره مآبانه به احساسيست که در تئوري ايمان آنها پي ريزي شده است و پيوسته تلاش ميکند که به دگماتيک تبديل شود. ماترياليستها با استناد به آراء «مارکس»، معتقدند که: « هستي انسانها را، آگاهبود / Bewußtsein آنها متعيّن ميکند.». ولي میپرسيم که آيا آگاهبود، خودش به تنهايی «بود / Sein» نيست؟. يا واقعا «بود» نيست که در آنصورت ما با دواليسم ناب و متافيزيکی «ايمانوئل کانت [1724 – 1804 م.]»، سر و کار داريم که از يک طرف، آگاهبود ذهني است که «بود» نيست و از طرف ديگر، «بود» و شي في نفسه است که از راه آگاهبود نميتوان به شناخت آن، راه يافت. يا اينکه آگاهبود نيز همان «بود» است که در اين صورت، آگاهبود از طريق آکسیومهای خود «بود» متعيّن ميشود؛ يعني اينکه از طريق قوانين خود «بود» که در مقابل چنين ادّعايي هيچ ايده آليستي هرگز اعتراض نخواهد کرد. لازم به تذکر ميدانم که «ماتری» در تفکّرات «کانت»، عبارت است از تصوّري که ما از اشياء داريم. البته اين مقوله خيلي غامض است و من فعلا از آن ميگذرم تا سر فرصت مناسب.
اينکه هستي انسانها، آگاهبود آنها را متعيّن ميکند يا آگاهبود انسانها، هستي آنها را، از چشم انداز اسطوره اي ميتوان هر دو مقوله را چنين توضيح داد: هر آنچه را که انسان ميخواهد، همان نيز خواهد شد؛ زيرا مطلب بر سر دانستن = دانش نيست؛ بلکه بر سر ايمان است و بس. هيچ ديالکتيکي نميتواند روحگرايی ناب يا ماترياليسم ناب را توجيه و مستدل بيان کند. هر دوي آنها نه تنها از چشم انداز اسطوره اي نگريسته و بررسی ميشوند؛ بلکه در ساختار آنها، انسان با تئولوژي دگماتيستي رويارو ميشود. هر گونه تئوري بي خدايی که از راه راسيوناليسم، سبب سازي شده باشد، بي چون و چرا از روحيه مناسبات کاپيتاليستي آفريده و ريشه گرفته است. نه مونيسم ناب نه پلوراليسم ناب، هيچکدام يک نميتوانند از راه ديالکتيک ناب توجيه شوند. آنها فقط از راه اسطوره اي و تئولوژيکي و فلسفي، توجيه پذير هستند. آته ايسم = بي خدايي در اصل، همان خدا باوريست که نشانگر جابجايي ثقلگاه «ايمان» در برخی از انسانها است.

4.    تجدّدخواهانی که تجدیدی آوردند و رفوزه شدند!.

چرا هیجکس از خودش نمیپرسد که بیش از یک قرن و نیم دوندگی به دنبال «تجدّدخواهی»، به چه دلیل/دلایلی، نتیجه ای معکوس داد وجامعه ایرانی را به قعر قهقرائی و بدویّت فاجعه بار درغلتاند؟. چرا هیچکس از خودش نمیپرسد که آنچه را آرزو میکنیم و در باره اش بحثها و قلمسوزیها میکنیم و انرژیهای سنگین هدر میدهیم، به چه عللی، اصلا به مقصد و اهدافی نمیرسد و ما همواره به همان نقطه ای میخکوب مانده ایم که در آغاز ایستاده بودیم؟. «تجدّد» به معنای شبیه شدن دیگران نیست؛ بلکه «جدید شدن» خود انسان بر شالوده توانمندیهای گوهری و تجربی و تاریخی و فرهنگی مردم خودش است. هیچکس نمیتواند «جدید شدن» را مدام گدایی کند و به دیگران تاسی کند و خودخواسته خودش و مردمش را گول بزند که «تجدّد»؛ یعنی زیستن بسان دیگران و همانند دیگران شدن.  تمام تلاشهای «تجدّدخواهان» با شکست رویارو شد و در هر کوششی که به کار بستند، مدام «تجدید» شدند و هرگز به «تجدّد ایده آلی» خود نرسیدند؛ زیرا مابین آنچه آرزو میشد و آنچه که در عمل، اجرا میشد، درّه ای وسیع و عمیق به وسعت فاصله سیّاره زُحل و سیّاره زمین وجود داشت. کسی میتواند «جدید» شود که اندیشه و کردار و منش وجودی اش در تمام ابعاد زیستی، همپا و همسرشت باشند. آنانی که شعار «تجدّد خواهی» را مدام سر میدهند، لاینقطع به دلیل مجری نبودن ایده آلهای تجدّدخواهی، بی چون و چرا در واقعیّت زیستی، تجدید و سرانجام رفوزه میشوند. تاریخ «تجدّدخواهی ایرانیان»، سرگذشت تجدیدی آوردن و رفوزه شدن آنهاست؛ زیرا هنوز متوجّه نشده اند که «به عمل، کار بر آید، به سخندانی نیست».

5.     دست اندازهای تفکّر

اندیشیدن در سطح آسفالت شده مسائل و معضلات رخ نمیدهد؛ زیرا آنچه که در تمام جوانب، مسطّح و هموار باشد، هیچ وقفه ای یا تردّی یا مانعی در سر راه ایجاد نمیکند که باعث شود، انسان، متوجّه چیزی شود و ناگهان به خود آید و از خودش بپرسد که این چی بود؟. مومنان و ایمانخویان به مبانی و نصوص تمام ادیان نوری و ابراهیمی و ایدئولوژیهای برآمده از آنها مثل مارکسیسم بر سطوحی کاملا یکدست بدون هیچ برآمدگیها و فرو رفتگیها و پیچ و خمها و فراز و نشیبهای سرگیجه آور و پهن و سفره گونه گسترده هستند و هرگز هیچ مشکلی در هیچ زمینه ای ندارند که بخواهند بیندیشند و کارگشاینده معضلات باشند. امّا فکر کردن از زمانی آغاز میشود که انسان در چاله چوله ها و دست اندازها و گودالها و پرتگاهها و موانع صعب و باریکراههای پیچ در پیچ و تاریک و خطرناک با شیبهای دلهره آور فرو میافتد و در صدد کارگشایی بر می آید. جامعه ای که «خوبترین خوبانش»، هنوز بر سطوح آسفالتهای یکدست و هموار با سرعت تیرتخش میتازند، هیچگاه مُعضلی برای اندیشیدن ندارند که بخواهند آفریننده فکر و ایده نیز باشند از بهر چیره شدن بر معضلات و مسائل. جامعه کنشگران و تحصیلکردگان ایرانی تا امروز به هیچ دست اندازهایی فرو نیفتاده اند که بخواهند به اندیشیدن و راهگشاییهایی همّت کنند؛ آنهم برغم اینکه سراسر معضلات میهنی از خروارها خروار دست اندازهای هولناک و فاجعه بار انباشته شده اند. دست اندازی که مغز آدمی را تکان ندهد؛ طوری که به اندیشیدن انگیخته شود، دست انداز محسوب نمیشود؛ بلکه سطحی صاف و هموار است که هر کسی بر آن میتواند با آسودگی بلغزد و گامسپاری کند. معضلات دست اندازیهای جامعه ایرانی قرنهاست دوام آورده اند؛ زیرا کنشگران و تحصیل کردگان و زمامداران  تا امروز در تقابل و تضاد با یکدیگر فقط بر سطح همواریها و آسفالت شده ها رژه های کشمکشی رفته اند.

6.    وحدتخواهانی که علیه تفاهم هستند.
  
وحدتخواهی در هر فرم و شکل و روشی که ابراز شود، به معنای خاتمه دادن به پروسه  تلاش برای «تفاهم و باهماندیشی و یافتن اصول باهمگزینی» است. وقتی کسانی/گرایشهایی/تشکیلاتی/احزابی/گروههایی مدام از «وحدتخواهی» سخن میگویند و بر آن تاکید مبرم میکنند، خواسته و ناخواسته نشان میدهند که به هیچ وجه من الوجوه، اهل «تفاهم و باهماندیشی و یافتن اصول باهمگزینی» نیستند؛ بلکه در جستجوی ابزارهایی هستند که بتوانند اراده خودشان را استحکام دهند از بهر رسیدن به نیّات و مقاصد گروهی/تشکیلاتی/حزبی/سازمانی/فرقه ای و امثالهم. «تفاهم» از مرحله ای آغاز میشود که هر انسانی بتواند با گشوده فکری، «تنوّع و گوناگونی و بسیار رنگآرنگی بودن» را به رسمیّت بشناسد و ارج نهد و به همان اندازه نسبت به مواضع دیگران، موضع سنجشگری بهره آور و انگیزشی داشته باشد که دیگران نسبت به مواضع فردی و گروهی/تشکیلاتی/حزبی/سازمانی و غیره و ذالک او.
هر گاه انسانها گستره «تفاهمجویی و باهماندیشی و یافتن اصول باهمگزینی» را ترک و ناممکن کنند و در صدد تقابل و جنگ و مبارزه خصمانه با آن برآیند، بلافاصله شعار «وحدتخواهی» برجسته و پُر رنگ و ورد زبان گرایشهای ازهمگریز میشود. جامعه کثرمند ایرانیان از لحاظ تنوّع عقیدتی/مذهبی/ایدئولوژیکی/اعتقادی نتوانسته اند تا امروز به «تفاهم» برسند؛ زیرا هر گرایشی خودش را عین «خیر مطلق و حقانیّت محض داشتن بدون هیچ چون و چرایی در هر عرصه ای» میشمارد. به همین دلیل در هر گوشه و کنار، شعار «وحدتخواهی» همچون اذان بلندگوهای مساجد به گوش میرسد. تا زمانی که «تفاهمجویی» به پرنسیپ کلیدی گرایشهای مختلف واگردانده و اجرا نشود، مسئله دوام حکومت فقاهتی و فعّال مایشاء بودن گیوتین خونریزش و حضور و نفوذ انواع و اقسام شیّادان و قدرتپرستان حیله گر  تامین و تضمین خواهد شد. 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

فرامرز حیدریان

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید