رفتن به محتوای اصلی

"حکایتی واقعی چونان یک حکایت سورئال "

"حکایتی واقعی چونان یک حکایت سورئال "

 
آن کس که چاقو خورد مردی بود بنام "ژنرال حسیب" .مردی بلند قد با چهره ای سبزه و خوش آیند .چهل سال بیشتر نداشت .از بزرگان قوم منگل بود.یکی از اقوام قدیمی پشتون .رئیس یکی از ادارات امنیت دولتی که برمهمانان خارجی نظارت میکرد. مردی که  ژنرال حسیب در خانه او چاقو خورد مردی بود بنام "فرمانده عصمت مسلم" یکی از سر کردگان مخالف دولت . هر دو پشتون بودند .هر دو فرمانده .یکی در خدمت دولت مرکزی ودیگری فرمانده یک گروه مخالف د ولت  که سال ها بود با یک دیگر می جنگیدند. 
همان طور که پدرانشان می جنگیدند.همان گونه که پدر بزرگانشان جنگ کرده بودند .همان گونه که فرزندانشان خواهند جنگید.
هر از چندی ریش سفیدی میانجیگری می کرد.یا رهبری مذهبی مانند پدر برهان الدین ربانی پیراهنی از قران میپوشید  در میانه میدان می ایستاد و دو طرف را آشتی میداد.تا باز در کدام هنگام یکی بخون خواهی بر خیزد وباز نسلی دیگر علم جنگ بر دارد .
سرانجام بعد سالها جنگ "فرمانده مسلم"  تصمیم گرفت با تفنگچیان خود بکابل آمده و با دولت مرکزی آشتی کند.
رفت آمد جاسوسان، ریش سفیدان محلی ، دلارهای سبز امریکائی،  همراه با وسوسه خوشگذرانی، بر فرمانده چیره شد واو باتفگچیان خود تسلیم شد .افرادش خلع سلاح شدند و تنها بیست تفنگچی بعنوان محا فظ برای او باقی ماند.که در خانه ای بزرگ باقی مانده از خاندان شاهی سکنا گرفتند.
فردای تسلیم شدنش .درجه ژنرالی بر شانه های کت نظامی خود زد.لباس ژنرالی پوشید ،عینک سیاهی بر چشم نهاد،  با آن ریش بلند توپی که هنوز بیاد  گذشته آنرا نگاه داشته بود ،سوار بر یک جپ بزرگ امربکائی  که بیست محافظ باقی مانده از لشگر تسلیم شده اش او را حمایت میکردند .در شهر کابل بگردش پرداخت . از مقابل دبیرستان های دخترانه گذشت.در بازار شهر چرخید .بچند فقیر دوره گرد اسکناس های درشت  داد .در خروجی بازار مردی را که مقابل پایش تف کرده بود زیر مشت ولگد گرفت .چند روز از آمدنش بکابل نگذشته بود که دل در گرو دختری شانزده ساله بست و شب با تفنگچیان خود بدر خانه پدر دخترک رفت  با کیسه های پول ویک قبضه سلاح .گفت:"میتوانی یکی از این دو را انتخاب کنی !یا دخترت را بمن میدهی وپول می گیری .یا دخترت را می برم وجانت را می گیرم." سرانجام پول را داد ودخترک را گرفت بخانه آورد وبرای مدتی آرامش یافت. امازندگی آرام در سرشت او نبود .آشوبگری بود مهار شده که که بند مهاری می گسست و شروع به شلوغ کاری می کرد.
یک ماهی از آمدنش بکابل نمی گذشت  که دختری دیگر را بزور مجبور به همبستری کرد. عربده کشی و عرق خوری توام با مستی ومزاحمت . طاقت دولت مرکزی راطاق کرد. خانه اش را محاصره کرد وقصد دستگیرش را نمود .
او تمام روز با تفنگچیانش مقاومت کرد. جنگید خیابان های اطراف را بست .سر انجام از در آشتی در آمد . دولت بیست تفنگچی اورا خلع سلاح کرد.تعهد داد که دیگر حادثه نیافریند و تنها با پنج محافظ خودزندگی کند. 
مردی که در خانه او مجروح شد. کسی جز ژنرال حسیب نبود.مردی از قوم منگل . پشتونی شناخته شده که پس از سال ها جنگ  حال از طرف دولت مسئول و رابط با اوشده بود .
هر از چندی بخانه بزرگ فرمانده مسلم می آمد .ساعت ها با هم گفتگو می کردند ،شام می خوردند . گیلاسی بسلامتی هم بالا می کردند.
در یکی از روز های گرم تابستان که طبق معمول حسیب بخانه فرمانده مسلم رفت  او مست در وسط اطاق ایستاده وفریاد می کشید. دولت مرکزی را دشنام می داد.بحسرت از روز های گذشته خود یاد میکرد. با دیدن ژنرال حسیب شروع به دشنام دادن او کرد.حال صدای هر دوبالا آمده بود .هردو نعره می زدند ویک دیگر را تحقیر می کردند . 
پسرک هجده سال بیشتر نداشت . وقتی پانزده ساله بودبجرگه تفنکچی های عصمت مسلم در آمده بود.از روستاهای اطراف قندهار بود.تازه پشت لبش داشت سبز می شد.دو چشم سبز وروشن با موهای سیاه ومجعد،بینی کوچک کشیده که به دولب نازک وبرجسته ختم میشد  زیبائی خاصی به او میداد.پدرش نیز از تفنگچی های عصمت مسلم بود.
وقتی نخستین بار تفنگ بدست  گرفت احساس قدرتمندی کرد.فرمانده او که کرزی نام داشت .گفت:"این تفنگ ناموس توست تو باید با این از ناموس خودت ،از ناموس افغانی ،از افغانیت خود حراست کنی .
او هنوز معنی افغانیت را نمی دانست .تنها می دانست که باید جنگ کند. بکشد یا کشته شود. جنگ کردن مترادف افغانیت بود.حال او جزو آخرین پنج محافظی بود که باید از فرمانده مسلم حراست می کرد .وقتی صدای منگل بالا رفت او پشت در ایستاده بود .تاکنون هیچوقت فریاد کسی را بالای فرمانده خود نشنیده بود.
او تحمل شنیدن این دشنام ها را نداشت. در را گشود .بی آنکه سخنی بگوید بطرف حسیب رفت دشنه آماده را میان دوکتف او نشاند.بی آن که هیچ کلامی بر زبان بیاورد از اطاق خارج شد.پیگر نیمه جان حسیب را به بیمارستان نظامی "چهار صد بستر" بردند.هفته ها در بیمارستان بود تا سلامت خود باز یافت .در نخستین ساعت خروج از بیمارستان مستقیم بخانه فرمانده مسلم رفت. از مقابل چشمان محافظان گذشت وارد اطاق مسلم شد. 
" ای مسلم  من آمده ام که بتو بگویم تو افغان نیستی ! خون پشتون در رگهای تو جریان ندارد.. تو مهمان ما بودی ما پیوسته حرمت ترا داشتیم .اما تو افغان نیستی !" مسلم فریاد می زد " من افغانم تو با چه جرئتی این حرف را بر زبان می آوری؟او می گوید "کدام افغان مهمان را در خانه خود چاقو می زند ؟من مهمان خانه تو بودم . سر سفره تو نشستم .با تو نان خوردم .اما تو مرا چاقو زدی ."مسلم فریاد می زند . من چاقو نزدم ."فرق نمی کند من در خانه تو چاقو خوردم .از دست افراد تو  من مهمان این خانه بودم .حال بر میگردم .اما بیاد داشته باش که تو سنت شکنی کردی .تو دیگر افغان نیستی !"
مسلم فریاد می زند .".افغانیت ناموس من است .تو مرا بی ناموس می خوانی ؟ این اتهام بزرگیست که بمن می زنی!" بار دیگر در گشوده می شود .پسرک با آن چشم های سبز و موهای سیاه و مجعد قدم بداخل اطاق می نهد ."عصمت صاحب تو افغان هستی !من هم افغانم من این ننگ را پاک می کنم !حسیب صاحب این گناه من است . من بودم  تهمت خود را از عصمت صاجب پس بگیر! "
" آنگاه از اطاق خارج می شود. حسیب  با چشمانی متعجب به در خیره شده است . صدای گلوله ای در فضا می پیچد.اندکی بعد یکی از محافظان با یک سینی بزرگ که روی آن لنگی خاکستری رنگی کشیده شده است پای در اطاق می نهد.
سینی را مقابل حسیب می نهد."حسیب صاحب او خود را کشت . او وصیت کرد که این سینی را بشما بدهم .شما در مقابل آن اتهام خود را پس بگیرید . بگوئید که فرمانده مسلم یک افغان اصیل است."حسیب به سینی نهاده شده در وسط اطاق خیره شده  بقطره های خونی که هنوز از سر پوش بیرون می زنند.به لنگی خاکستری رنگی که لحظه ای قبل بر دوش پسرک بود.می دانست که زیر آن لنگی چه نهاده شده .جرئت نگاه کردن بر سینی را ندارد .تلاش میکند از اطاق خارج شود. 
محافظی که سینی را آورده  بود .بموازات سینه اش می ایستد ."ممکن نیست که نگاه نکنید !" خود بسرعت لنگی از روی سینی می کشد.سر بریده پسرک با آن موهای خونین مجعد ودو چشم سبز مات که بنقطه ای نا معلوم خیره گردیده اند ودر مقابل چشمانش قرار می گیرد.وحشت کرده است. صدای محافظ را می شنود که مرتب تکرار می کند "بگوئید که عصمت مسلم افغانی است..حال سال ها از آن روز می گذرد . فرمانده مسلم در یکی از روز ها ،یا شب ها در اثر باده خوری زیاد ومصرف چرس بیش از اندازه جان بجان آفرین تسلیم کرده است.
حکومت مرکزی پاشیده شده،  افقان های دیگری برسرقدرت آمده اند که هنوز با هم میجنگند.جنرال حسیب .با یک سینی بزرگ که سربریده پسر جوانی با چشمانی سبزبر آن نهاده شده در  سرتاسر جهان  می گردد. شب هنگام سینی در برابر خود می نهد .سرپوش از آن بر میدارد.در چشم های مات پسرک خیره می شود .می گرید، نعره می کشد."لعنت بر تو مسلم" براستی افعانیت چیست ؟   ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید