شما در دوران شاه زندگی کرده بودید، انقلاب را دیدید، در تبعید روزگار گذراندید و این زندگی باورنکردنی در هالیوود را داشتید. زمانی که کتاب خاطرات خود را مینوشتید، بخش خاصی بود که یادآوری کردن آن برایتان سخت باشد؟ یا بخشی که به یاد آوردن آن برای شما لذتبخشتر باشد؟
آه، بله. رها کردن سگام که از نژاد ژرمن شپرد بود و پاشا نام داشت. این از همه سختتر بود. دختر من به تازگی تحصیلاتاش را در دانشگاه چپمن تمام کرده است. اکنون فارغ التحصیل چپمن است و قصد دارد کارگردان شود. او برای سه سال دور از ما زندگی میکرد. دیروز به خانه برگشت و یکدفعه ... به سمت درب خانهای برگشت که سه سال پیش آن را ترک کرده بود و شروع کرد به گریه و گفت: «آه مامان، من خیلی احساساتی شدم و علتاش را نمیدانم.» گفتم: « تارا، وقتی من هم سن تو بودم نه تنها خانهام که کشورم و همینطور سگ دوست داشتیام را رها کردم و مانند تو در لحظهای که از مرز عبور میکردم، برگشتم و به اطرافام نگاه کردم .... تصور کن، تو خانهات، والدینات، خانوادهات، دوستانات را ترک کنی و سفری را شروع کنی که نمیدانی چه اتفاقاتی در آن در انتظار توست.» اما دیگر در جادهای و یک زندگی جدید را شروع کردهای.
شما درست پس از به قدرت رسیدن خمینی ایران را ترک کردید. این مساله چه زمانی پس از بازگشت شما به ایران رخ داد؟
در واقع یک روز قبل از بازگشت او [خمینی] بود.
به این دلیل که فرودگاهها را بسته بودند؟
آنها فرودگاهها را بسته بودند و برای بازگشت او دوباره آنها را باز کردند. با خودم فکر کردم به زودی او میرسد و ممکن است دوباره فرودگاهها را ببندند. به همین دلیل برای ترک ایران عجله داشتم. اما یک سال بعد برگشتم تا ببینم میتوانم کمک هزینه تحصیلی دریافت کنم یا نه؟ و در طول یک هفته فهمیدم که نمیتوانم در ایران زندگی کنم. [ایران] مثل گرمای نیمروز فیلمهای وسترن بود. چهرههای مردم مشکوک شده بود. درباره چیزهایی که در ذهنهای آنها میگذشت کنجکاو میشدید. آنها نمیتوانستد چیزی بگویند .... نمیتوانستم زندگی در چنین رژیم مذهبی را تصور کنم.
این آخرین باری بود که به ایران رفتید؟
آخرین بار بود، سی و سه سال پیش. بله، سال ۱۹۸۱.
بیشتر دلتنگ چه چیزی در ایران میشوید؟
کوچه عشق و یاسمنهای زرد. کوچههای تنگ و باریک ایران، مانند کوچههای ایتالیا و مصر، اطمینان دارم این کوچهها را دیدهاید. در واقع، تنها دو نفر، دست در دست یکدیگر، میتوانند از این کوچهها عبور کنند. نسل پیش از من، این کوچهها را کوچههای حقیقت مینامیدند و نسل من کوچههای عشق. به این دلیل که ما میتوانیم دوستانمان را به این کوچهها ببریم و برای آنها شعرهای عاشقانه زمزمه کنیم. من این کار را میکردم.
با دیدن رویدادهای بهارعربی میبینیم که آنها به طرز عجیبی، برخی از اتفاقات رخ داده در سالهای ۱۹۷۸ و ۱۹۷۹ در ایران را تقلید کردهاند. ابتدا یک شورش مردمی اتفاق افتاد. سپس در برخی کشورها یک حزب بنیادگرای مذهبی قدرت را در اختیار گرفت. آیا در حال حاضر تماشای این رویدادها در خاورمیانه برای شما عجیب نیست؟
متاسفانه خیر. حق با شماست. دیروز گسترش اتفاقات در ترکیه را میدیدم و آن را با وحشت تماشا و دربارهاش فکر میکردم. امیدارم در همان دام گرفتار نشوند. همه این اتفاقات به همان شکل شروع شدهاند. کسی در جایی چیزی میگوید و سپس کسی تصمیم میگیرد به قصد کشتن به یک نفر شلیک کند یا با چاقو کسی را بزند، یا کسی شخصا تصمیم میگیرد خودش را در آتش بیندازد و .... اوضاع مصر نیز اینگونه است. من درباره مصر هم نگرانام. با یکی از دوستان عزیزم که در مصر یک بازیگر بسیار مشهور است صحبت میکردم و دلیل نگرانیام را به او گفتم. به من گفت: «اُه. نه. مصر قصد ندارد راهی را برود که ایران رفت. مصر متفاوت است. ما متفاوتیم.» گفتم خب من اعتقاد دارم که پایگاه اصلی اخوانالمسلمین در مصر است و او گفت: «نه. این اتفاق برای ما نخواهد افتاد.» اما میتوانم هنوز در خبرها ببینم که چگونه با این بنیادگراهای تندرو جدید که سراسر خاورمیانه را در اختیار گرفتهاند، در حال معامله هستند.
به نظر شما، چرا زمانی که جنبش سبز در سال ۲۰۰۹ در ایران شکل گرفت و پس از آن سرکوب شد، ما شاهد یک بهار ایرانی نبودیم؟ و آیا فکر میکنید شاهد این بهار در آینده خواهیم بود یا اینکه ایران در مسیری کاملا متفاوت از همسایگان خود، یک روند نزولی را در پیش گرفته است؟
خب، من عقیده دارم که ایران در مقایسه با کشورهای همسایه خود یک کشور بسیار بزرگتر و در نتیجه به مراتب پیچیدهتر است. ایران طرفداران خود را دارد: روسیه، چین، برزیل و کشورهایی از این قبیل و همه کشورهای مسلمان شرق دور. و دوستان خودش را در اروپا دارد؛ فرانسه و آلمان. ما به هیچوجه نمیتوانیم ایران را با سوریه مقایسه کنیم. در نتیجه، آزادیخواهان ایران از هر قیامی که بتواند برای ما نوعی از نتیجه را به ارمغان بیاورد، استقبال میکنند، اتفاق افتادن این امر در ایران به همان آسانی نیست که در سایر کشور وجود دارد. امروزه مداخله در امور داخلی ایران واقعا سخت است و اغلب مواقع غیرممکن. این یکی از دلایل است.
ایران یک کشور زیبا به نظر میرسد و آرزو دارم بتوانم یک روز آن را ببینم.
امیدوارم یک روز بتوانید. خدا شاهد است آرزو دارم یک روز آنقدر ثروتمند شوم که بتوانم تمام دوستان امریکاییام را، بدون آنکه مجبور باشند بلیط بخرند، با یک جت اختصاصی به تهران ببرم و آنها را به تماشای پرسپولیس [تخت جمشید] و دریای کاسپین ببرم تا ببینند که ایران چه اندازه زیبا، وسیع، سر سبز و فوق العاده است. و چقدر ایرانیها عاشق امریکاییها هستند. من نمیتوانم برای شما توصیف کنم که وقتی جوان بودیم، وقتی من نوجوان بودم، به استخرهای عمومی که معمولا در ساختمان هتلهای بزرگ قرار داشت که امریکایی ها در آن اقامت داشتند، میرفتیم. در اطراف استخر میچرخیدیم و هر کسی را که چشمهای آبی یا سبز داشت، بلند صدا میکردیم و میگفتیم: «هی، غریبه، امریکایی هستی؟» و آنها میگفتند: «بله.» و ما میگفتیم: « اُه، از دیدن شما خیلی خوشحالیم. ما عاشق کشور شما هستیم.»
و شما هنوز با اعضای خانواده خود در ایران ارتباط نزدیکی دارید؟
همه برادرهایم را از ایران خارج کردم. همه آنها الان خارج از ایران هستند. سه نفر از اعضای خانوادهام اینجا هستند. یکی از آنها در سن دیگو پزشک است. دیگری صاحب هتلی در «هانولولو» است و آن یکی معمار و در شهر لندن مشغول به کار است. بنابراین همه آنها خارج شدهاند به جز مادرم که او را مادر شجاع مینامم و او را به این اسم صدا میزنم، چرا که هر وقت به او گفتم پیش ما بیاید یا از ایران خارج شود یا اینکه شاید ماندن در ایران برای او ایجاد خطر کند، گفته: «فقط میخواهم آنها به خانه من بیایند تا ببینم میخواهند به من چه بگویند و بعد حساب آنها را میرسم» میگویم: «باشد.» او میداند که در ایران زندگی بهتری دارد و من او را سرزنش نمیکنم. او انگلیسی بلد نیست و ما در اینجا دوستان زیادی نداریم. اینجا مثل ایران نیست. ما اینجا هر شب مهمانی نداریم.
و همسر سابق شما هنوز در ایران است و شما با او حرف میزنید.
بله، گاهی اوقات. نمیخواهم برای او ایجاد دردسر کنم. بنابراین هر وقت که او چه در لندن باشد چه در خارج از کشور، با او تماس میگیرم. مانند وقتی که میخواستم کتاب را بنویسم و چند سوال از او داشتم مثلا اینکه چه مدت طول کشید تا ما را از تهران به استانبول برساند .... من همیشه نگران او هستم. او مرد خیلی خوبی است. جای تاسف دارد که در آن کشور زندگی میکند.
اما شما گفتید که این انتخاب خودش بود. خودش میخواست که بماند.
خودش میخواست. من با بازیگر همکارم در فیلم مردان ایکس موافق هستم. زمانی که در فیلم مردان ایکس بازی میکردم، یکی از همکارانام از من پرسید چرا شوهر اولام مرا ترک کرد، من گفتم: «او مرا ترک نکرد. من او را ترک کردم. او میخواست در ایران بماند و من میخواستم ایران را ترک کنم و تحصیلاتام را در یک کشور دموکراتیک ادامه دهم.» او چیزی نگفت. دو روز بعد پیش من آمد و گفت: «حالا میدانم که چرا او جرات کرد شما را ترک کند. او ایران را به شما ترجیح داد.» چقدر زیبا گفت، گاهی شما به دوستانی نیاز دارید که به شما یک ضربه ناگهانی وارد کنند و واقعیت را بگویند. او درست گفت.
همسر سابق من مدتی در اروپا تحصیل کرد و یک روز فهمید که نمیخواهد در اروپا بماند. فردای آن، وقتی یکدیگر را دیدیم، به او گفتم: «تو در اروپا بودهای، در سوییس و انگلستان بودهای و آنوقت میخواهی دوباره به ایران برگردی؟ چه اتفاقی برای تو افتاده که نمیخواهی اینجا بمانی؟ زندگی در اینجا را دوست نداری؟» و او گفت: «شهره، من نقاشام. من از رنگهای غنی خودمان الهام میگیرم. از غذاهایمان، از فرشهایمان و از طبیعتمان. من نمیتوانم جای دیگری زندگی کنم.» و من سعی کردم منظور او را درک کنم، دقت کردم و فهمیدم که همه کارگردانهای مورد علاقهام که ایران ترک کردهاند و سعی کردند در خارج از ایران کار خود را ادامه دهند هیچوقت مثل سابق نشدند.
یکبار با یک شاعر خیلی معروف ایرانی در اوکلاهاما ملاقات کردم. از او پرسیدم که آیا هنوز شعر میگوید و او گفت: «نمیتوانم، نمیتوانم. من باید به کوه دماوند نزدیک باشم تا بتوانم مثل سابق شعر بگویم. اینجا، در اوکلاهاما، نمیتوانم این کار را بکنم.»
این موضوع، زمینه خوبی برای حرف زدن درباره هنر و انقلاب است. همانطور که اشاره کردید شما ایران را ترک کردید، اما بسیاری از بازیگرها در ایران ماندند و ممنوعالکار شدند. فکر میکنید انقلاب جامعه هنری ایران - هم کسانی که ماندند و هم کسانی که از ایران خارج شدند - را فرسوده کرده است؟
مسلما. وقتی انقلاب در جهت منافع مردم خودش عمل نمیکند، آنچه درست پس از آن اتفاق میافتد این است که استبداد دینی قدرت را در اختیار میگیرد و اجازه هرگونه حرکت یا فعالیتی را از شما سلب میکند. ترجیح میدهند به مدرسه نروید - برای سالها دانشگاهها و مدارس بسته شدند - بچهها به مدرسه نمیرفتند، چرا که پدر و مادرشان میترسیدند کشته شوند. بنابراین انقلاب مثل یک توقف بزرگ است، برای هر کسی که در آن زمان در حال پیشرفت بود یا در راه رسیدن به جایگاهی بود یا تلاش داشت تا تبدیل به شخص دیگری شود، [انقلاب] یک توقف بزرگ بود. برخی مردم تا ده سال برخی تا ۱۵ سال و برخی تا ۲۰ سال نتوانستند کار کنند - اجازه کار نداشتند -. وقتی جوان بودم شنیده بودم که افرادی که از کار خود محروم شده بودند به تدریج بدون هیچ دلیلی جان خود را از دست دادند. آنها واقعا جوان بودند؛ در اواخر دهه ۴۰ یا اویل دهه ۵۰ زندگیشان و به دلیل حمله قلبی یا سکته مغزی مردند. تصور کنید که ممنوع الکار شدهاید، حتی اگر سلامت باشید، اگر به پول نیاز نداشته باشید، کار شما این میشود که فقط باید به خانه بروید، درها را ببندید و مراقب باشید چیزی نگویید که آنها شما را زندانی یا شکنجه کنند.
کاری که میکنند این است که امید را از شما میگیرند. کسانی که ماندند امیدهایشان را از دست دادند. هر آرزویی که برای آینده داشتند یک شبه از آنها گرفته شد.
امروزه وضعیت تئاتر و سینما در دولت ایران چگونه است؟ آیا هنوز همه چیز به شدت سانسور میشود؟
کاملا. اما وضعیت اکنون به مراتب بهتر است. پیش از این، آنها فیلم ها را سانسور میکردند و سپس همه کارگردانها و تهیهکنندهها گفتند: «محض رضای خدا اگر میخواهید فیلمها را سانسور کنید دیگر چرا فیلمنامه را قبل از ساخت فیلم سانسور میکنید؟».... [در حال حاضر]، از هر ۱۰۰ فیلم، یک فیلم سانسور میشود. اما از هر ۱۰۰ فیلمنامه، ۹۰ فیلمنامه.
قصد دارید فیلمی بر اساس خاطرات خودتان بسازید؟
خیلی دوست دارم.
وقتی به زندگی حرفهای خود نگاه میکنید، فیلم یا نقشی هست که شما بازی کرده باشید و به آن خیلی علاقه دارید؟
نقشآفرینی مورد علاقه من که زندگیام را در امریکا نجات داد، فیلم «بوی شیرین عشق» است. همسرم، هوشنگ توزیع، فیلمنامه آن را نوشت و خودش کارگردانی کرد. سه نفر از ما، و دیگر بازیگر سرشناس ایرانی، داریوش ایرانینژاد و همچنین عمویام در آن به ایفای نقش پرداختیم. با شروع به کار و با این لهجهها و موهای سیاه متوجه شدیم که هیچ جایی برای ما در هالیوود وجود ندارد. ما نخستین کار گروهی تئاتر خودمان را با «بوی شیرین عشق» شروع کردیم. با خودمان فکر کردیم، خب، چند اجرا خواهیم داشت و حداقل برای چند ماه این تئاتر را روی صحنه میبریم. اما این کار برای ۴ سال روی صحنه بود و ما سه بار تور سراسر دنیا داشتیم. و هنوز هم برای اجرای آن درخواست هست. چندی پیش یکی از دوستانمان گفت نمیخواهید بیست و پنجمین سالگرد اجرای آن را جشن بگیرید؟ اگر مایل باشید، میتوانیم مقدمات اجرای آن در سالنی با گنجابش دو هزار صندلی را فراهم کنیم. این کاری است که میخواهیم انجام دهیم.
هیچ نقشی در سینما یا تئاتر برای یک زن وجود داشته که تاکنون ایفا نکردهاید و دوست دارید یک روز آن را بازی کنید؟
ایندیرا گاندی .... او فوق العاده است. پس از آن - اگر امکان داشته باشد - بینظیر بوتو. این دو زن، اُه خدای من.
از: کتیه باکر / در:دیلی بیست
برگردان: زهرا علیپور - ایران در جهان
پایان خبر./.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید