مناسبات و ساختار قدرت در دوره پهلوی اول
بحث درباره رابطه دولت با فرد و، به تعبير مارکس، دولت با طبقات اجتماعي موضوع جامعه شناسي سياسي است، گرچه در جامعه شناسي سياسي برخي نه به دنبال اين رابطه بلکه در پي فهم مسائل ديگر اجتماع سياسي ميباشند.
براي مثال، ماکس وبر کمتر در پي پاسخگويي به رابطه دولت و جامعه است؛ او در جامعهشناسي سياسي خود به دنبال اهميت و ساخت دولت مدرن است. وبر درصدد شناخت خصايص دولت مدرن و از سويي انواع اقتدار و مشروعيت سياسي است، به نحوي که نوع سلطه و مشروعيت دولت مدرن را بررسي کند. 1
چه به دنبال موضوع نبرد طبقاتي باشيم، آنگونه که مارکس مطرح میکرد و چه در تعقيب ويژگيهاي جامعه مدرن و مساله مشروعيت باشيم، آنگونه که دیدگاه وبر بود و چه در پي فهم اهداف و اغراض ديگر جامعه شناسان باشيم،2 موضوع جامعه شناسي سياسي رابطه ساخت قدرت سياسي و گروهها و طبقات اجتماعي است که مدنظر تمام جامعه شناساني است که در حوزه سياست به مطالعه ميپردازند.3 نظريات جامعه شناسي از قرن 18م به بعد عمدتا در تکاپوي يافتن ارتباط بين قدرت عمومي و حوزه خصوصي بوده است. بر اساس برداشتهاي ليبرالي در تعامل حوزه دولتي و خصوصي پي به وجود قدرت دولتي از سويي و جامعه مدني از سوي ديگر ميبريم. آنچه امروزه از مفهوم جامعه مدني برداشت ميشود شامل همه حوزه هايي است که در مقابل دولت قرار ميگيرند. حوزهاي متشکل از کارگزاراني از قبيل تشکلها، احزاب، نيروهاي اجتماعي، جماعات و گروهها و طبقات که در آن منازعات مختلف فکري، ايدئولوژيک، سياسي و اجتماعي و اقتصادي صورت ميپذيرد.4 در اين حوزه، به علت تکثر در عرصه هاي سياست، فرهنگ، دين، اقتصاد و اجتماع، به گرايشهاي گوناگون فکري و سياسي فرصت عرضه داده ميشود.
اين جامعه درست در نقطه مقابل جامعه تودهاي يا انبوه 5 قرار ميگيرد. در جامعه تودهاي افراد به مثابه سلول يا دانه هاي منفرد و مجزا از يکديگر بوده و هيچگونه تعامل يا کنش متقابل دروني ندارند. انسانهاي اين جامعه بسان ذره يا دانه شن به عنوان تودهشناسايي ميشوند، به گونه اي که هيچگونه هنجار يا فرم مشخص يا خويشتن مشخص و... به تعبير بهتر، هويت مشخص ندارند. با بررسي چنين رابطه اي، نظامهاي سياسي متعددي طبقه بندي ميشوند. از طرفي، بر اساس ساخت قدرت و ايدئولوژي نيز رژيمهاي سياسي متفاوتي به دست ميآيد.
با اين وصف، در طبقه بندي قدرت، رژيم رضاشاه با عناوين و استدلالهاي مختلفي توصیف ميشود. برخي به آن نظام شبهمدرن، استبدادي مدرن؛ بعضي پاتريمونيال يا نئوپاتريمونيال؛ برخي ديگر ناسيونال مدرن؛ بعضي نظام توتاليتر، تودهاي، استبدادي، فاشيستي، ديکتاتوري نظامي و بناپارتيستي، کماليسم نام نهادهاند.
بسياري از تحليلگران تاريخ تحولات سياسي ـ اجتماعي ايران معتقدند تمرکز قدرت در دست شاه و دربار رژيم را به يک نظام کاملا استبدادي تبديل کرد، به گونه اي که شاه در تمام امور سياسي، اقتصادي، نظامي، اجتماعي و فرهنگي حضور فعال داشت.
دولت رضاشاه بر دو رکن مهم و اساسي استوار بود. دستگاه حکومتي با توسل به دو رکن ارتش و ديوان سالاري، به استقرار، تثبيت و تداوم خود پرداخت. به اين دليل برخي نظام سياسي او را استبدادي نظامي 6 مينامند.
قدرت مرکزي شاه در ارتش وفادار به او مستقر بود. ارتش نهادي قدرتمند در دست شاه بود که، به واسطه آن، سلطه بر تمامي نهادها و تاسيسات سياسي، اقتصادي و فرهنگي را ميسر ساخت. از رهگذر ارتش و نهادهاي بوروکراتيک که تحت يد قدرت او بود، مناسبات مختلف از جمله سياست (داخلي و خارجي) و فرهنگ رقم ميخورد. شاه از همان ابتداي حکومت کنترل مجلس را به دست گرفت و با انتصاب نمايندگان خاصي در پارلمان راه را براي دخالت در ارکان ديگر هموار ساخت.
اردشيرجي در همين خصوص ميگويد:
از لحاظ تعريف سياسي، رضاشاه اتوکرات است و اينکه در ايران ظواهر سيستم پارلماني به چشم ميخورد ناقض اين حقيقت نيست؛ زيرا ترکيب مجلس با نظر و تصويب نهايي شاه است و نه انتخاب مردم و رضاشاه نيازي ندارد که مجلس را به توپ ببندد.
استبداد شاه حتي از سوي هواداران سياستهاي او نيز مورد پذيرش واقع ميشود. محمدعلي (همايون) کاتوزيان که از ضرورت دفاع همه جانبه از تماميت ايران و جلوگيري از هرج و مرج و خط تجزيه کشور توسط شاه سخت دفاع ميکند و از سويي از اقدامات او در شکل دهي به زيرساختهاي نوين اقتصادي ايران حمايت و تمجيد ميكند، با ذکر اين ادعا که «حکومت استبدادي بيرحم از هرج و مرج دائم بهتر است» در نهايت، استبدادورزي شاه را همراه با اقدامات شبه مدرنيستي او غيرضروري ميداند، دو خصلتي که، بنا به قول او، هم به کشور و هم خود شاه آسيبهاي جدي وارد ساخت. چه کساني که در جريان تاريخ نويسي و بررسي تاريخي ـ اجتماعي سعي کردند از شاه اسطوره اي شرقي بسازند و از خدمات وي در باب نوسازي اقتصادي و اجتماعي از قبيل حفظ تماميت ارضي کشور، توسعه شهرنشيني مدرن و تدوين قوانين قضايي، ايجاد بانکداري مدرن، طرح الگوي جديد آموزشي و پرورشي در سطوح مختلف، کشف حجاب، تاسيس کارخانه، توسعه تجارت و صنايع، راهاندازي راهآهن سراسري و... نام ميبرند و چه مورخان و جامعه شناساني که از او با ارائه چهره تيره اي حاکي از غضب و بيرحمي در تلاشهايش در سرکوب طبقات پايين دست ايران و از سويي جد و جهد جهت حفظ و ارتقاي منافع طبقات بالاي اجتماعي نام ميبرند و در سياست خارجي او را متهم به همدستي با انگليسها ميکنند، خصوصا در جريان عقد قرارداد نفتي، هر دو گروه بر قدرت فائقه شاه و کنترل دولت مرکزي از سوي او از طريق نهادهاي منحصر شاهي صحه ميگذارند. به اين دليل جان فوران نام اين اقدامات را فرآيند تجددخواهي نظامي به رهبري دولت ميگذارد.گرچه توسعه ارتش، به ويژه تاسيس نيروي هوايي و نيروي دريايي در سالهاي نخستين دهه دوم حکومت شاه، بيشتر به بهانه مقابله با تجاوز خارجي بود؛ ولي آن نيروي نظامي هيچگاه در اين مسير به کار نيامد و، به طور خاص، در جريان تجاوز خارجي در شهريور 1320ش به جز عده بسيار قليل از سرحدات کشور دفاع نكردند و مانند خود شاه، فرار را بر بقا ترجيح دادند. با وجود اين، آن دستگاه حاکم از اين قدرت در جهت اهداف داخلي حداکثر استفاده را كرد و با سرکوب اقوام و اقليتها و نيروها و افراد معارض يا خارج از حکومت زمينه استقرار و بسط قدرت خود را فراهم آورد.
حيطه فرهنگ و اجتماع نيز از اين وضعيت برکنار نبود؛ بنابراين تمام فعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي در فضاي استبدادي و تحت کنترل شديد در راستاي خواسته هاي رژيم تحقق مييافت. علاوه بر اين، چون سياستهاي فرهنگي ــ اجتماعي اين دوره منفک از يکديگر نيستند؛ بنابراين بايد دستاوردهاي آن دو را با هم مطالعه کرد. اين سياستها وقتي جنبه عملياتي به خود ميگيرد، در يک بستر نهادي و بوروکراتيک تحقق مييابد. به همين علت، ضمن بررسي ديدگاههاي نظري که در قالب بيانيه ها، سخنرانيها، کتب و ساير رسانههاي ديداري و شنوايي وقت به ثبت رسيده است، نگاه کلي به موسسات مدرن که در فضاي مدرنيسم و جهت اعمال آن دسته از نظرات تاسيس يافته اند، خود ميتواند مطالعه محقق را تکميل كند.
تاسيس نهادهاي اجتماعي، از قبيل دادگستري با روح سکولاريستي حاکم بر آن تحت عنوان اصلاح قضايي از طريق جايگزيني قوانين عرفي با قوانين شرع پي گرفته شد و در کنار آن روحانيت را از منصب قضا برکنار ساخت و، در عوض، قضات به کار گرفته شدند. تشکيل انجمن آثار ملي، برگزاري کنگره هاي بين المللي و جشن هزاره فردوسي، تغيير و تحولات در ساختار آموزشي و پرورش و به تعبيري، ايجاد آموزش و پرورش سکولار، صدور مجوز براي تاسيس مدارس بيگانه، اقليتهاي مذهبي و مدارس مختلط، اعزام دانشجو به خارج از کشور، تاسيس دانشسراهاي عالي و مقدماتي مطابق تجربه اروپا، ايجاد دانشگاه تهران با پيروي از الگوهاي غربي، ايجاد موسسه وعظ و خطابه، تاسيس اداره اوقاف، تاسيس اداره تربيت بدني و پيشاهنگي، ايجاد فرهنگستان و سازمان پرورش افکار که هر کدام به صورت مجزا قابل بحث و بررسي ميباشند، مطابق فضاي فوق شکل گرفته اند.
محمدعلي کاتوزيان دوره هفده ساله به تخت نشستن رضاشاه تا کنار گذاشتن او از قدرت را به دو دوره تقسيم ميکند و به لحاظ رعايت نکردن حقوق مدني و تصرف در اراده ملي از سوي او دوره اول را دوره «قدرت مطلقه» و دوره دوم را دوره «قدرت مطلقه توام با خودکامگي» لقب ميدهد. وي معتقد است از 1303هـ. ش تا 1312هـ. ش دوره اي است که حاکميت او از نوع ديکتاتوري توام با نظم و قانونمندي است. در واقع، نزديکان توان ارائه نظرات خود را به وي دارند. به گونه اي که ميتوانند اراده او را تحتالشعاع قرار دهند و نظرياتش را تعديل كنند و در عين حال، جان و مال و شرف و امنيت مردم يکسره در گرو اميال شاه يا اطرافيانش نيست؛ ولي از 1312هـ . ش تا 1320هـ . ش، يعني دوره دوم، ديکتاتوري به استبداد مطلق تبديل شده، حاکميت او توام با هوي و هوس و خودکامگي است؛ با اين حال، تجربه تاريخي اين دو دوره حکايت از روندي معکوس دارد.
حسين بشيريه سازمان و نحوه اعمال قدرت اين دوره تاريخي ايران را با نظام سنتي متفاوت دانسته، با عطف توجه به نظام سياسي قاجارها که آن را به نظام پاتريمونيال نسبت ميدهد، دوره جديد را حاوي خصايل نو و منحصر بهفرد ميداند. وي دوره جديد را مبتني بر تمرکز و انحصار منابع قدرت در دست شاه و دربار دانسته است به گونهاي که از تکثر و پراکندگي منابع قدرت دوره قبل شواهدي در دست نيست. منابعي که هرچند به صورت غيررسمي در متن حيات اجتماعي ـ سياسي ايراني حضور داشت و در طول چند سده نهادينه شده بود و مهم آنکه اين حوزه هاي مستقل حقوقي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي همچون اشراف زميندار، خانها و روساي قبايل و عشاير و علما و روحانيان و طبقه بازرگانان و تجار، به جز مواقعي بحراني و محدود، تهديدي براي دولت مرکزي محسوب نميشدند. وي آغاز حکومت پهلوي را با حاکميت نوعي نظام سياسي زير عنوان «ساخت دولت مدرن مطلقه» همراه ميداند.
دولت رضاشاه نخستين دولت مدرن مطلقه در ايران بود و با آنکه برخي از ويژگيهاي آن ريشه در گذشته داشت ليکن نظام سياسي جديدي به شمار ميرفت. حکومت رضاشاه با متمرکز ساختن منابع و ابزارهاي قدرت، ايجاد وحدت ملي، تاسيس ارتش مدرن، تضعيف مراکز قدرت پراکنده، اسکان اجباري و خلع سلاح عشاير، ايجاد دستگاه بوروکراسي جديد و اصلاحات مالي و تمرکز منابع اداري، مباني دولت مطلقه مدرن را به وجود آورد.
نظام سياسي بناپارتي از جمله نظامهاي ديکتاتوري بورژوايي متخذ از قالب تحليل سياسي است که کارل مارکس از کودتاي 1851م لوئي بناپارت در فرانسه به دست ميدهد. هجدهم برومر لوئي بناپارت عنوان يکي از آثار مهم مارکس است که، در کنار نبردهاي طبقاتي در فرانسه، تحليلي جامع و گويا متناسب با روح تحليل طبقاتي از تحولات سياسي و اجتماعي فرانسه نيمه دوم قرن نوزده به دست ميدهد. مارکس، در اثر مورد نظر، به وقايع پيش آمده از فوريه 1852م و ارتباط آنها با يکديگر در فرانسه ميپردازد. «او در اين کتاب به مساله قدرت نوعي از دولت ميپردازد که ظاهرا بيانکننده سلطه يک طبقه اجتماعي نيست؛ بلکه بر همه جامعه مدني سلطه يافته و از بالا در مورد مبارزه طبقاتي موجود در جامعه حکومت ميکند». مارکس، مطابق معمول، در تحليل مسائل سياسي مورد نظر خود به فهم ارتباط عمل سياسي با مناسبات اقتصادي و طبقاتي پرداخته نسبت اين دو را در فرانسه بعد از شکست انقلابهاي سال 1848 و حاکميت نظام کودتا بررسي ميکند. با اين توصيف، امروزه به مرام هواداران ناپلئون بناپارت که در پي ناکاميهاي انقلاب فرانسه به امپراتوري آن کشور رسيد، «بناپارتيسم» اطلاق ميشود. در ضمن، اين واژه اشاره دارد به نظريه غلبه بر نابسامانيهاي اجتماعي با توسل به حکومت ديکتاتوري يک فرمانده نظامي مقتدر. با وجود تفاوتهاي بيشمار بين حکومت بناپارتي فرانسه با حکومت مورد نظر در ايران، ازجمله حضور طبقه کارگري به عنوان عامل تهديد دولتي در فرانسه و وجود يک طبقه دهقاني مدافع آن از سوي ديگر، با اين حال، برخي نظام سياسي پهلوي اول را از نوع بناپارتي قلمداد ميکنند.برخي از محققان از آن نظر که رضاشاه با استقرار ارتش جديد و با مدد از قدرت نظامي اصلاحات از بالا را تحقق بخشيد، مفهوم «بناپارتيسم» را به حکومت وي رساتر از مفاهيمي از قبيل «توتاليتاريسم» ارزيابي ميکنند. بديهي است که اصلاحات انجام شده در آن دوره از قبيل ايجاد نظام ديواني مدرن، اصلاحات قضايي، حقوقي، اقتصادي و مالي، وحدت و يکپارچگي ملي و تمرکز قدرت بدون به کارگيري قوه قهريه از سوي مقامات نظامي و انتظامي صورت عيني نيافت.
مفهوم «توتاليتاريسم» را در ادبيات سياسي به دو وجه سياسي و اجتماعي مورد بررسي قرار ميدهند.
در وجه سياسي عبارت است از: رژيمي متمرکز و استبدادي که اين تمرکز از سوي سازماني حزبي در قالب دولتي با بوروکراسي گسترده اعمال ميشود. در اين حالت، دولت بر تمام شئون سياسي، اقتصادي و فرهنگي جامعه نظارت کرده و راهبرد آن را انحصارا در اختيار دارد؛ به علاوه آنکه اين سازمان حزبي توسط ايدئولوژي مدرن رهبري ميشود؛ بنابراين ميگويند که نظامهاي توتاليتر از جمله نظامهاي مدرن قلمداد ميشوند. تحقق اين صورتبندي را در قرن بيستم در رژيمهاي فاشيستي و نازيستي و سوسياليستي ميبينيم. «توتاليتاريسم سياسي» داراي ويژگيهاي متعدد ميباشد که از آن جمله اند:
- حاکميت استبداد متمرکز و دولت فراگير
- حاکميت قدرت در دست حزب حاکم
- حاکميت فرد در راس دولت وحزب
- حاکميت ايدئولوژي مدرن
- بسيج تودهاي.
البته ويژگيهاي ديگر را نيز بر آن مترتب ميدانند؛ از جمله کارل فردريک اين صفات را براي آن قائل است:
1. يک حزب واحد تودهاي که معمولا يک رهبر فرهمند آن را رهبري ميکند.
2. يک ايدئولوژي رسمي
3. کنترل حزب بر اقتصاد
4. کنترل حزب بر رسانههاي همگاني
5 . کنترل حزب بر سلاح
6. يک نظام تروريستي کنترل پليسي
نظامهاي سياسي توتاليتر را به دو گروه راست و چپ تقسيم ميکنند. گرچه، در بنياد، هر دو يکسان ميباشند؛ ولي تفاوتهايي براي آنها قائلاند. نظام توتاليتر راست، اعم از فاشيسم و نازيسم، اساسا ضددموکراتيک و خواهان اختناق پليسي است؛ ولي نظام کمونيستي ذاتا دموکراتيک ميباشد، گرچه در مرحله عمل اين چنين نباشد.
نظام سياسي مورد نظر حداقل داراي وجوهي از نظامهاي توتاليتر است. سلطه دستگاه حاکمه بر ارکان مختلف اجتماع به گونه اي که نوسازي از بالا را تحقق بخشد، آن را به سمت چنين نظامي نزديک ميسازد؛ به ويژه آنکه در مناسبات فرهنگي شاهد يک نظام متمرکز در عرصه ايدئولوژي سازي ميباشيم. امحاي نهادهاي فرهنگي سنتي از قبيل مدارس قديم، مدارس ديني و جايگزيني موسسات تمدني مدرن در حيطه فرهنگ و تسلط بر ارکان مختلف آن چنين بستري را محقق ميسازد.
در جامعه توده اي، توده به عنوان ماده خامي صرفا در تيررس تبليغات و تلقينات است. تبليغات محيطي است که به او شخصيت ميبخشد. به همين علت، بسيج پذير است؛ يعني رهبر مقتدر يا حزب حاکم خواستها و انگيزشهاي معين را براي همسانسازي توده ها فراهم کرده و با تبليغات مکرر و با استفاده از احساسات، ايشان را در يک بسيج عمومي به حرکت درميآورد و با خود همراه ميسازد. در چنين وضعيتي، انسانهاي منفرد، منزوي و جداي از کل جامعه به علت فقدان اطلاعات و آگاهيهاي لازم، به صورت انبوه در يک جهت همچون سيل به جريان ميافتند. جهتي که به عنوان ايدئولوژي از سوي طبقه اليت؛ يعني نخبگان جامعه تعيين و مقرر ميشود و توده ها به آن به صورت آگاهانه و غير آزاد و توام با عدم انتخاب پاسخ مثبت ميدهند. علت اين پاسخ به درهم شکستن هنجارها و ارزشهاي حاکم و اعتقادات و باورهايي برميگردد که بر اثر تحميل شرايط نوين به جامعه حادث ميشود. فروپاشي جامعه سنتي و پيدايي جامعه مدرن که به نوبه خود به ضعف همبستگي اجتماعي مي انجامد علت اصلي چنين رخدادي است. تئوري پردازان جامعه توده اي از قبيل متفکران اگزيستانس همچونهايدگر، ياسپرس و انديشمندان حوزه جامعه شناسي از قبيل اميل دورکيم و نظريه پردازان سياسي همچونهانا آرنت و روان شناساني چون اريش فروم جملگي پيدايي جامعه مدرن را در پيدايي چنين وضعيتي موثر ميدانند. گرچه هر کدام، نقطه تاکيد مشخصي دارند، با اين حال، آن نظرات در يک مسير جريان دارد.
با اين حال گرچه جامعه تودهاي را محصول عصر مدرن در جامعه غربي ميدانند؛ ولي در جريان توصيف آن وقتي از اجمال گذشته به تفصيل برويم مشاهده ميکنيم که همان اوضاع و احوال، جوامع غيرمدرن غربي را نيز تهديد ميکند، به گونه اي که چنين وضعيتي ميتواند در آنها نيز اتفاق بيفتد. به تعبيري، در جوامع در حال توسعه يا توسعه نيافته و ازجمله ايران آغاز عصر پهلوي که در آن ايران دوره گذار را طي ميکند، دچار بحران شده، به گونه اي که نظم سنتي گذشته فرو پاشيده يا در حال فروپاشي است. در چنين حالتي جامعه را دچار بي نظمي ميبينيم که در تکاپوي رسيدن به نظم جديد است و بافتهاي قبيله اي، عشيره اي و خانوادگي گسسته يا در حال گسستن است و جامعه در تب تجربه چهارصدساله فرديت غرب و مدرنيت ميسوزد.
به قول دورکيم، جامعه در اين وضعيت دچار «آنومي» (: بي هنجاري) شده است. به نظر او جامعه توده اي مظهر وضعيت آنومي است. کمرنگ شدن وجدان جمعي قبلي در اين جامعه باعث گسيختن شيرازه اجتماعي شده و، در نهايت، نظم اجتماعي را بر هم ميزند. در اين موقعيت که حد وسط جامعه سنتي، با همبستگي خاص خود و جامعه جديد که خود مولد همبستگي جديد است، فرد هويت قومي، نژادي، محلي، مذهبي، طبقاتي و صنفي گذشته را از دست داده، به تعبيري البته، «از خود بيگانه»، شده و بايد هويت جديدي را در وضعيت بحران هويت احراز كند و خود را متعلق به جمعي بداند و از بي پناهي نجات يابد؛ بنابراين سخت در پي احياي همبستگي البته از نوع جديد است. در اين حين، سازمانهاي بوروکراتيک مدرن جهت پر کردن اين خلأ تاسيس ميشوند. کار ويژه نهادهاي مدرن همسان سازي است و همسان سازي ويژگي اصلي جامعه توده اي است. جامعه مورد نظر ما نيز در چنين وضعي به سر ميبرد. در اين جامعه، تمايزات سنتي از بين رفته، با فروپاشي و گسيختگي هويتهاي قومي که در دستور کار رژيم است و همانندسازي که حتي در ظاهريترين شکل خود؛ يعني لباس و کلاه يکسان خلاصه ميشود، ديگر جماعات گذشته به چشم نميآيند. مکانيسمهاي اداري و فرهنگي جديد در تعقيب خلأ پديد آمده؛ يعني فقدان عوامل و سازمانهاي امنيت بخش اجتماعي و به جهت ايجاد اجماع جديد، الگوهاي رفتاري جديد، تاسيس ميشوند. اين الگوها که از منبع انضباط اخلاقي مدرن تغذيه ميشوند جايگزين نظام اخلاقي يا علايق اخلاقي و معنوي سنتي ميشوند.
با چنين زمينهاي رهبري توده اي از بين کساني که بيشترين آسيب را از اوضاع جاري ديده اند، يارگيري ميکند. شاهزادگان و اشراف دوره قاجاري که مناسبات منضبط طبقاتي خود را از دست داده اند، عشاير و ايلياتيها؛ به ويژه خانزاده ها که نظم قبيله اي خود را از دست داده اند، طبقه متوسط جامعه شهري که خود منتقد اوضاع قبل بودند و از جمله آن دسته که به نوعي با فرهنگ مدرن آشنا شده بودند، تحصيلکردههاي در ديار فرنگ که وضعيت موجود را نامناسب تشخيص ميدادند و از همه مهمتر مشروطه خواهان و اصلاح طلبان که آمال و آرزوهاي خود را ناکام مييافتند و کساني که داراي ريشه هاي اجتماعي سست تري بودند در اين بسيج عمومي شرکت کردند. پذيرش ايدئولوژي حاکم و رهبري مقتدر از سوي اين جريانات ريشه در همين عامل دارد. رهبري با مدد نخبگان فکري و سياسي که در پي ناجي بودند دست به ايدئولوژي سازي زد. گرچه شاه از سواد کافي بي بهره بود؛ ولي به اين نکته واقف بود که طبقه نخبه اي را به همين منظور گرد خود آورد و برنامه هاي آنان را به اجرا گذارد.
برخي به شيوه غيرمتعارف از آنچه در جامعه شناسي از مدلهاي نظامهاي سياسي نام برده ميشود، نوع نظام سياسي دوره مورد نظر را با الهام از بابي سعيد، «کماليسم» ناميده اند.
از نظر بابي سعيد گفتمان کماليسم حاوي مولفه هاي زير بود:
- غيرديني کردن
- مليگرايي
- مدرن شدن
- غربي شدن.
او ميگويد دو راهبر اول، به طور واضح، در شش شعاري که کماليستها براي تلخيص ايدئولوژي خود تدوين کرده بودند، طرح بندي شد. تحت عنوان، به اصطلاح «شش تير» کماليسم. (جمهوريخواهي، مليگرايي، مردمگرايي، سوسياليسم دولتي، غيرديني کردن و انقلابخواهي). دو موضوع ديگر؛ يعني مدرن شدن و غربي شدن کاملا در سراسر گفتمان به چشم ميخورد.
سعيد معتقد است «کماليسم» بر ساختار ذهني شاه ايران تاثير وافرداشت؛ بهگونه اي که او علنا سياستهاي آتاتورک را تقليد کرد. در اينکه رضاشاه در اعمال سياستهاي راهبردي خود عميقا از آتاتورک الهام گرفت تعرضي نيست. مساله اين است که «کماليسم» را در ادبيات سعيد به عنوان يک گفتمان مييابيم و همانگونه که گذشت، نظام سياسي به تعامل دو حوزه خصوصي و عمومي اشاره دارد؛ حال آنکه در گفتمان، صرف مناسبات دموکراتيک يا غير آن به ميان نميآيد؛ بنابراين پذيرش گفتمان «کماليستي» به عنوان نوع نظام سياسي خالي از اشکال نيست. با اين حال، انعکاسي از محتواي آن نظام است.
در وجه سياسي عبارت است از: رژيمي متمرکز و استبدادي که اين تمرکز از سوي سازماني حزبي در قالب دولتي با بوروکراسي گسترده اعمال ميشود. در اين حالت، دولت بر تمام شئون سياسي، اقتصادي و فرهنگي جامعه نظارت کرده و راهبرد آن را انحصارا در اختيار دارد؛ به علاوه آنکه اين سازمان حزبي توسط ايدئولوژي مدرن رهبري ميشود؛ بنابراين ميگويند که نظامهاي توتاليتر از جمله نظامهاي مدرن قلمداد ميشوند. تحقق اين صورتبندي را در قرن بيستم در رژيمهاي فاشيستي و نازيستي و سوسياليستي ميبينيم. «توتاليتاريسم سياسي» داراي ويژگيهاي متعدد ميباشد که از آن جمله اند:
- حاکميت استبداد متمرکز و دولت فراگير
- حاکميت قدرت در دست حزب حاکم
- حاکميت فرد در راس دولت وحزب
- حاکميت ايدئولوژي مدرن
- بسيج تودهاي.
البته ويژگيهاي ديگر را نيز بر آن مترتب ميدانند؛ از جمله کارل فردريک اين صفات را براي آن قائل است:
1. يک حزب واحد تودهاي که معمولا يک رهبر فرهمند آن را رهبري ميکند.
2. يک ايدئولوژي رسمي
3. کنترل حزب بر اقتصاد
4. کنترل حزب بر رسانههاي همگاني
5 . کنترل حزب بر سلاح
6. يک نظام تروريستي کنترل پليسي
نظامهاي سياسي توتاليتر را به دو گروه راست و چپ تقسيم ميکنند. گرچه، در بنياد، هر دو يکسان ميباشند؛ ولي تفاوتهايي براي آنها قائلاند. نظام توتاليتر راست، اعم از فاشيسم و نازيسم، اساسا ضددموکراتيک و خواهان اختناق پليسي است؛ ولي نظام کمونيستي ذاتا دموکراتيک ميباشد، گرچه در مرحله عمل اين چنين نباشد.
نظام سياسي مورد نظر حداقل داراي وجوهي از نظامهاي توتاليتر است. سلطه دستگاه حاکمه بر ارکان مختلف اجتماع به گونه اي که نوسازي از بالا را تحقق بخشد، آن را به سمت چنين نظامي نزديک ميسازد؛ به ويژه آنکه در مناسبات فرهنگي شاهد يک نظام متمرکز در عرصه ايدئولوژي سازي ميباشيم. امحاي نهادهاي فرهنگي سنتي از قبيل مدارس قديم، مدارس ديني و جايگزيني موسسات تمدني مدرن در حيطه فرهنگ و تسلط بر ارکان مختلف آن چنين بستري را محقق ميسازد.
در جامعه توده اي، توده به عنوان ماده خامي صرفا در تيررس تبليغات و تلقينات است. تبليغات محيطي است که به او شخصيت ميبخشد. به همين علت، بسيج پذير است؛ يعني رهبر مقتدر يا حزب حاکم خواستها و انگيزشهاي معين را براي همسانسازي توده ها فراهم کرده و با تبليغات مکرر و با استفاده از احساسات، ايشان را در يک بسيج عمومي به حرکت درميآورد و با خود همراه ميسازد. در چنين وضعيتي، انسانهاي منفرد، منزوي و جداي از کل جامعه به علت فقدان اطلاعات و آگاهيهاي لازم، به صورت انبوه در يک جهت همچون سيل به جريان ميافتند. جهتي که به عنوان ايدئولوژي از سوي طبقه اليت؛ يعني نخبگان جامعه تعيين و مقرر ميشود و توده ها به آن به صورت آگاهانه و غير آزاد و توام با عدم انتخاب پاسخ مثبت ميدهند. علت اين پاسخ به درهم شکستن هنجارها و ارزشهاي حاکم و اعتقادات و باورهايي برميگردد که بر اثر تحميل شرايط نوين به جامعه حادث ميشود. فروپاشي جامعه سنتي و پيدايي جامعه مدرن که به نوبه خود به ضعف همبستگي اجتماعي مي انجامد علت اصلي چنين رخدادي است. تئوري پردازان جامعه توده اي از قبيل متفکران اگزيستانس همچونهايدگر، ياسپرس و انديشمندان حوزه جامعه شناسي از قبيل اميل دورکيم و نظريه پردازان سياسي همچونهانا آرنت و روان شناساني چون اريش فروم جملگي پيدايي جامعه مدرن را در پيدايي چنين وضعيتي موثر ميدانند. گرچه هر کدام، نقطه تاکيد مشخصي دارند، با اين حال، آن نظرات در يک مسير جريان دارد.
با اين حال گرچه جامعه تودهاي را محصول عصر مدرن در جامعه غربي ميدانند؛ ولي در جريان توصيف آن وقتي از اجمال گذشته به تفصيل برويم مشاهده ميکنيم که همان اوضاع و احوال، جوامع غيرمدرن غربي را نيز تهديد ميکند، به گونه اي که چنين وضعيتي ميتواند در آنها نيز اتفاق بيفتد. به تعبيري، در جوامع در حال توسعه يا توسعه نيافته و ازجمله ايران آغاز عصر پهلوي که در آن ايران دوره گذار را طي ميکند، دچار بحران شده، به گونه اي که نظم سنتي گذشته فرو پاشيده يا در حال فروپاشي است. در چنين حالتي جامعه را دچار بي نظمي ميبينيم که در تکاپوي رسيدن به نظم جديد است و بافتهاي قبيله اي، عشيره اي و خانوادگي گسسته يا در حال گسستن است و جامعه در تب تجربه چهارصدساله فرديت غرب و مدرنيت ميسوزد.
به قول دورکيم، جامعه در اين وضعيت دچار «آنومي» (: بي هنجاري) شده است. به نظر او جامعه توده اي مظهر وضعيت آنومي است. کمرنگ شدن وجدان جمعي قبلي در اين جامعه باعث گسيختن شيرازه اجتماعي شده و، در نهايت، نظم اجتماعي را بر هم ميزند. در اين موقعيت که حد وسط جامعه سنتي، با همبستگي خاص خود و جامعه جديد که خود مولد همبستگي جديد است، فرد هويت قومي، نژادي، محلي، مذهبي، طبقاتي و صنفي گذشته را از دست داده، به تعبيري البته، «از خود بيگانه»، شده و بايد هويت جديدي را در وضعيت بحران هويت احراز كند و خود را متعلق به جمعي بداند و از بي پناهي نجات يابد؛ بنابراين سخت در پي احياي همبستگي البته از نوع جديد است. در اين حين، سازمانهاي بوروکراتيک مدرن جهت پر کردن اين خلأ تاسيس ميشوند. کار ويژه نهادهاي مدرن همسان سازي است و همسان سازي ويژگي اصلي جامعه توده اي است. جامعه مورد نظر ما نيز در چنين وضعي به سر ميبرد. در اين جامعه، تمايزات سنتي از بين رفته، با فروپاشي و گسيختگي هويتهاي قومي که در دستور کار رژيم است و همانندسازي که حتي در ظاهريترين شکل خود؛ يعني لباس و کلاه يکسان خلاصه ميشود، ديگر جماعات گذشته به چشم نميآيند. مکانيسمهاي اداري و فرهنگي جديد در تعقيب خلأ پديد آمده؛ يعني فقدان عوامل و سازمانهاي امنيت بخش اجتماعي و به جهت ايجاد اجماع جديد، الگوهاي رفتاري جديد، تاسيس ميشوند. اين الگوها که از منبع انضباط اخلاقي مدرن تغذيه ميشوند جايگزين نظام اخلاقي يا علايق اخلاقي و معنوي سنتي ميشوند.
با چنين زمينهاي رهبري توده اي از بين کساني که بيشترين آسيب را از اوضاع جاري ديده اند، يارگيري ميکند. شاهزادگان و اشراف دوره قاجاري که مناسبات منضبط طبقاتي خود را از دست داده اند، عشاير و ايلياتيها؛ به ويژه خانزاده ها که نظم قبيله اي خود را از دست داده اند، طبقه متوسط جامعه شهري که خود منتقد اوضاع قبل بودند و از جمله آن دسته که به نوعي با فرهنگ مدرن آشنا شده بودند، تحصيلکردههاي در ديار فرنگ که وضعيت موجود را نامناسب تشخيص ميدادند و از همه مهمتر مشروطه خواهان و اصلاح طلبان که آمال و آرزوهاي خود را ناکام مييافتند و کساني که داراي ريشه هاي اجتماعي سست تري بودند در اين بسيج عمومي شرکت کردند. پذيرش ايدئولوژي حاکم و رهبري مقتدر از سوي اين جريانات ريشه در همين عامل دارد. رهبري با مدد نخبگان فکري و سياسي که در پي ناجي بودند دست به ايدئولوژي سازي زد. گرچه شاه از سواد کافي بي بهره بود؛ ولي به اين نکته واقف بود که طبقه نخبه اي را به همين منظور گرد خود آورد و برنامه هاي آنان را به اجرا گذارد.
برخي به شيوه غيرمتعارف از آنچه در جامعه شناسي از مدلهاي نظامهاي سياسي نام برده ميشود، نوع نظام سياسي دوره مورد نظر را با الهام از بابي سعيد، «کماليسم» ناميده اند.
از نظر بابي سعيد گفتمان کماليسم حاوي مولفه هاي زير بود:
- غيرديني کردن
- مليگرايي
- مدرن شدن
- غربي شدن.
او ميگويد دو راهبر اول، به طور واضح، در شش شعاري که کماليستها براي تلخيص ايدئولوژي خود تدوين کرده بودند، طرح بندي شد. تحت عنوان، به اصطلاح «شش تير» کماليسم. (جمهوريخواهي، مليگرايي، مردمگرايي، سوسياليسم دولتي، غيرديني کردن و انقلابخواهي). دو موضوع ديگر؛ يعني مدرن شدن و غربي شدن کاملا در سراسر گفتمان به چشم ميخورد.
سعيد معتقد است «کماليسم» بر ساختار ذهني شاه ايران تاثير وافرداشت؛ بهگونه اي که او علنا سياستهاي آتاتورک را تقليد کرد. در اينکه رضاشاه در اعمال سياستهاي راهبردي خود عميقا از آتاتورک الهام گرفت تعرضي نيست. مساله اين است که «کماليسم» را در ادبيات سعيد به عنوان يک گفتمان مييابيم و همانگونه که گذشت، نظام سياسي به تعامل دو حوزه خصوصي و عمومي اشاره دارد؛ حال آنکه در گفتمان، صرف مناسبات دموکراتيک يا غير آن به ميان نميآيد؛ بنابراين پذيرش گفتمان «کماليستي» به عنوان نوع نظام سياسي خالي از اشکال نيست. با اين حال، انعکاسي از محتواي آن نظام است.
پینوشتها:
1. به اين دليل از مارکس و وبر نام برديم که معمولا اين دو را از آن نظر که شالوده جامعهشناسي سياسي را بنا نهادند از بنيادگذاران جامعهشناسي سياسي ميدانند گرچه اگوست کنت، هربرت اسپنر و اميل دورکيم را نيز از بنيادگذاران جامعهشناسي نام بردهاند.
2. براي مثال، کاتانو موسکا، ويلفر دو پارتو، روبرت ميشلز، هرولدلاسول، تئودور آدورنو.
3. موضوعات متعددي که در کشاکش اين رابطه بررسي ميشوند، عبارتند از: توزيع قدرت، احزاب سياسي، مشارکت سياسي، ايدئولوژي و شکلگيري افکار عمومي.
4. نک: حسين بشيريه. جامعهشناسي سياسي. تهران، نشر ني، 1374. ص 328 به بعد.
5. mass society.
6. military autocracy
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
کیانوش توکلی
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید