رفتن به محتوای اصلی

آن سرزمین رویا نیست

آن سرزمین رویا نیست

 

دوحیاط بود اولی حیاط بیرونی در وسط یک اطاق پذیرائی و  کتاب خانه  قرار داشت ، دومی حیاط اندرونی نامیده می شد .آن‌ اطاق که بزرگتر بود، اطاق مهمان بود؛ وکوچکتر کتابخانه. در اطاق کتابخانه قفسه‌های پر از کتاب بود وچند تابلو قدیمی.  زیباترین‌شان تصویری ازیک زن بود که به سختی، با گاو‌آهنی زمین را شخم می زد. خسته و با چشمانی غمگین! اما درخشان. بامیزی ازچوب و ماهوت سبز و یک مجسمه نیم تنه که پسرک هرگز نتوانست بداند که مجسمه کیست! مجسمه برنزی که ساکن همیشگی وساکت اطاق بود. حضورش بر اطاق سنگینی می کرد. پسرک هر بار که به چشمان آن زن می نگریست غمی مبهم بر قلبش سنگینی می کرد. او بی آن که بداند گرفتار آن اطاق شده بود. به چراغ نفتی‌های روسی خیره می شد. رنگهای آبی فیروزه ای و صورتی آن ها که نقش هائی از گل وچهره چند زن بود، اورا محسور می کرد. در‌های اطاق از یک طرف به باغچه کوچک پر از گل های اطلسی گشوده می شد واز طرف دیگر به اطاقی کوچک در حیاط اندرونی. زمستانها یک بخاری هیزمی تمام وقت می سوخت وگرمای مطبوعی به اطاق می داد بوی چوبهای سوخته با بوی گل گلدان های شعمدانی که پشت پنجره نهاده شده بودند پسرک را کیفور می ساخت. بیشتر وقت پسرک در این اطاق می گذشت.

ساعت ها شاهنامه چاپ سنگی بمبئی را که پر از تصویر بود نگاه می کرد. داخل جنگل‌های انبوه می گشت و پهلوانی می کرد. داخل جا دری اطاق کوچک که به کتابخانه باز می شد همیشه بسته بود. این جا دری را به او داده بودند. کتاب‌های مدرسه اش را همان جا می نهاد. جا دری که دیوارهای قطوربین دو اطاق، آن را عمیق تر می ساخت و برایش حکم اطاقی کوچک داشت. 
گاه به صحبت مردانی که در اطاق جمع می شدند گوش می خواباند. هر کدام از آنها را بی آنکه ببیندشان می شناخت. 
گاه پدرش اورا صدا می کرد که برای آن ها شعر به خواند.بیشتر داستان‌های هفت پیکر را  که مادر در تنهائی شب های بلند زمستان برایش می خواند در خاطر داشت.گاه با مرد سیاه پوش به درون دهلیز های قصرداخل می شد. گاه بر زنبیل می نشست و به آسمان می رفت. دنیایش دنیای افسانه ها بود و خود قهرمان داستان.

یک روزکه از مدرسه بر می گشت زن فال گیری را دید که بر سر کوچه نشسته بود وکف دست نگاه می کند. همسایه‌ها دوره‌اش کرده بودند واو فال آن ها می دید. میخکوب چشم‌های زن فالگیر شده بود. نمی توانست تکان به خورد. زن فالگیر دستش را دراز کرد ودست اورا گرفت. به کف دستش خیره شد. سرش را بلند کرد در چشم هایش نگریست. "آه که چه سخت راه‌ها خواهی رفت وچه غربت بزرگ وطولانی را تحمل خواهی کرد؛ هرگز روی خانه نخواهی دید!" سراسیمه شده بود هنوز معنای دقیق کلمات زن فالگیر را نمی فهمید. اما سنگینی نگاه او را حس می کرد. تمام بعد از ظهر کلافه بود. حسی مبهم آزارش می داد. تمامی شب خواب راه های طولانی می دید.

می دید که در حیاط بیرونی که به خیابان عریض وپر درختی باز می شد، حال به خیابان بلند ونازکی باز می گردد که انتهای آن دیده نمی شود. خبری از درخت ها وجوی آب نبود. همه دیوار ها از کاغذ بودند باخط هائی که نمی توانست به خواند. در دکان ها فقط کتاب ها را چیده بودند. در نانوائی، تغار بزرگی از خمیر سفید رنگی بود که شاطر آن را روی بالشتک پهن می کرد وبه دیواره تنور می کوبید وبعد به جای نان صفحه بزرگ کاغذی را که آتش از آن بر میخاست بیرون می کشید و بر روی پیش خوان پرتاب می کرد. 
صدای های مبهمی را می شنید. همیشه از این صدا های مبهم وحشت داشت. 
به در سرای بزرگی میرسد؛ دیوارآجری بلند با سر دری که بالای آن دیده نمی شود. رودی بزرگ داخل سرا در جریان است با آبی تیره وخروشان. ساختمان بزرگی مانند یک قلعه در آن سوی رود قرار دارد. پلی برای عبور نیست. 
"تنها، کسی می تواند داخل این سرای عظیم گردد، که تن به این رودخروشان بسپارد!" 
بی آنکه بداند، لحظاتی بعد داخل آن رود خروشان است . امواج بلند به کناره‌اش می کوبند. به درونش می کشند. نفسی وباز تقلائی. رود بسیار کسان دیگر را نیز در خود دارد. کسانی شنا می کردند، کسانی دست وپا می زدند وبرخی بی جان روی آب قرار دارند. وحشت میکند از موج های بلند از گودال های بزرگ وکوچک درون آب. اما تقلا می کند دست وپا می زند. سرانجام خسته وبی حرکت در آن سوی رود می افتد.

خسته  اما هیجان زده برای رفتن به داخل آن قلعه عظیم. دروازه های بزرگ قلعه به اندک فشاری گشوده میشوند. تالارهای بزرگ تو در توکه دری هاای بزرگ آن ها را ازهم جدا می کند.در مقابلش قرار دارند.در هرتالار هزاران قفسه وجعبه چوبی چیده شده است. اولین جعبه ها پر بودند از از سنگ نبشته ولوح های گلی همراه با سرنیزه های شکسته، سپرهای زنگ زده، کلاه خودهائی که هنوز گوشه های خونی آنها را می شد دید. شمشیر هائی که خون خشگ شده در غلاف هایشان  هنوز بوی خشونت می داد. 
هر جعبه را که باز می کند بر وحشتش افزوده می شود. در بعضی از جعبه ها تنها صدا بودن. گاه ناله ،گاه خنده و گاه شیون وفریاد. قفسه هائی پر از اوراد ومتون های مذهبی که با خون نوشته شده بودند. هر چه بود کلمه بود وصدا. که گاه اوج می گرفت وگاه فرو کش می کرد.

یک لحظه در تمامی تالار ها گشوده می شود. پسرک تالار انتهائی را  که بباغی بزرگ منتهی می گردبد ، می بیند. فضائی روشن وسحر آمیز! شادی به شکل نورهائی روشن در فضا موج می زند. 
پسرکی هم سن او دارد نی‌لبک می‌نوازد. زمین انباشته از گل است پروانه‌ها در پروازند. صدائ دلکشی می خواند. او نجوای شاد مردمی که دیده نمی شوند را می شنود. رایحه ای عطر آگینی اورا  از خود بی خودمی سازد.
تالار طولانی تر وبزرگ تر از آن است که بتواند به آن فضا وصدای رویائی برسد. اما همان یک لحظه اورا جادو کرده است. تلاش می کند از تالار ها عبور نماید. اما عبور ازهر تالاری چون سفر اودیسه است .گاه به اعماق جهنم , گاه به سرزمین فراموشی وگاه در افتادن با غول یک چشم. جان فرسا بودن این راه را حتی در خواب هم حس می کند. 
امادشت باز وپر گل  با آفتابی درخشان که از دور دیده می شود ، همراه عطری جادوئی که در فضا پیچیده سرمستش می کند.

صدائی مرتب در گوشش می گوید:«می خواهی به آن سرزمین جادو بروی؟ باید هفت کفش آهنی بپوشی! از نمک زار‌ها از صحراهای بی آب عبور کنی! تشنگی، گرسنگی و حتی مرگ را بپذیری تا به آن در آخر تالار به آن دشت روشن وزیبابرسی! راه سخت بی بازگشت! از دروازه که گذشتی دیگربازگشتی نیست؛ بازگشتی نیست! آن دروازه  چقدر شبیه جا دری اطاق کتابخانه است.

سراسیمه از خواب بر میخیزد. قلبش به شدت می کوبد. ترس از آن رود خروشان وجعبه های خون آلود بدنش را به لرزه انداخته است. اما در اعماق وجودش چیزی  مبهم به قلبش نیشتر می زند. نیشتری که لذتی نا گفتنی را در تمام وجودش می پراکند. مانند نخستین حس بلوغ. 
دلش می خواهد این نیشتر مرتب بر قلبش بگوبد وخلجانش دهد. روزها وروزها بی تاب است. دلش هوای آن سرزمین را دارد. یک روز که از مدرسه برمیگردد بی‌آن که با کسی سخنی بگوید، به اطاق کتاب‌خانه میرود. در جادری کوچک مینشیند فریاد میکشد: "می‌خواهم بروم! از رودهای خروشان، از صحراهای بی آب علف عبور کنم! از آن شمشیرهای خفته در غلاف هراسم نیست. من می خواهم بروم! حتی اگر باز گشتی در کار نباشد!"

خروش سهمگین رودی بر میخیزد جا دری از جای کنده میشود. رود به تمامی در اطاق جاری میگردد. پسرک تن به موج‌های بلند می سپارد و میرود. دیگر هر گز به آن اطاق به آن جا دری به آن خانه باز نمی گردد.

بعد ها کسانی اورا میبینند که با کفش‌های آهنی سوراخ گشته، قامتی خمیده،  هنوز در جستجوی آن شهر جادوئی است. بسختی قدم بر میدارد ، با صدائی که می لرزد! اما همچنان سرشار از یقین ، فریاد می زند! آن سر زمین رویا نیست! جادو نیست! من ازدر گشوده آخرین تالار  در افقی روشن آن رود عظیم ،آن سرزمین زیبا  را پیچیده در عطری جادوئی که هنور مشامم را عطر آگین می سازد،دیدم !  ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید